#نیاز_پارت_34
- خوا هش میکنم راحت باشین ونیاز صدام کنین..
همونطور که بهم نگاه میکرد و احساس احترام و اطمینان رو بهم تزریق میکرد با لحنی شوخ و در حالی که سعی میکرد خنده اش نگیره گفت :
- نیاز جان شما چند سالته ؟ هر چند میدونم که بیشتر از 14 سال ندارین فقط پرسیدم که کمتر نباشه تا خدای ناکرده جسارت نباشه تو رفتارم ضمنا" دانشجویی ؟ شمالی هستی؟ شاغلی ؟ تک فرزندی ؟ مجردی ؟دوست پسر داری ؟
... مکثی کرد و در حالی که بصورت نمایشی نفس میگرفت گفت :
- تو رو خدا ببخشیدا این حس کنجکاوی یک دقیقه هم دست از سر ما بر نمیداره !
وای خدا این پسر چقدر شوخه خنده ام رو به سختی کنترل کردم و گفتم:
- بیست سئوالیه؟ تو رو خدا تعارف نکنینا باز هم هست بپرسید اصلا" هم رودربایستی نداشته باشین و به این فکر نکنین که ما هنوز 2 ساعت هم نشده که اشنا شدیم
با چشمای شیطون و خندون بهم نگاه کرد و با عشوه تصنعی پشت چشمی نازک کرد و گفت :
- خوبه حالا کنتور نمیندازه ... والا ... خوب خواهر من اگه از اولش خودت همه چی رو بریزی تو دایره که من مجبور نمیشم یک نفس این همه سئوال بپرسم ! حالا هم زود باش جواب بده منم چشم اگه چیزی یادم افتاد تعارف و رودربایستی رو میزارم کنار و میپرسم ...
دیگه خنده ام از رو لبم پاک نمیشد زیر لب گفتم :
- رو که نیست سنگ پا قزوینه ..
گفت:
- شنیدماا
بروی خودم نیاوردم و گفتم :
- 25 سالمه و تو آبان ماه میرم تو 26 سال – تک فرزندم و جز خدای خودم و و یک دایی پیر کسی رو ندارم ... تحصیلاتم رو چند وقتی هست تو رشته ارتباطات تموم کردم شاغلم رسپشن یک هتل 5 ستاره تو تهرانم و البته در تهران هم ساکنم ولی اصلیتم بابلسری هست مجردم و دوست پسر هم ندارم ...
مکثی کردم و در حالی که ناخوداگاه لحنم جدی شده بود ادامه دادم ...
- نمیدونم چرا همه زندگیم رو بهتون گفتم شاید به خاطر حس اعتمادی که در برخوردتون بهم القا کردین ولی امیدوارم این باعث نشه که برداشت بدی نسبت به من پیدا کنید .حقیقتش من همیشه ارزو داشتم تا برادری مثل شما داشته باشم و ظاهرا" هم قبل از به دنیا اومدن من برادری داشتم که در 5 سالگی طعمه دریا شده و دوسال بعدش من به دنیا اومدم در هر صورت احساس اطمینان و صمیمیت عجیبی که نسبت به شما دارم از این جهت هست.
سرم رو که بلند کردم نگاهم تو نگاهش گره خورد و برای اولین بار دقیق به چهره اش نگاه کردم ...
چشم و ابروش قهوه ای بود چهره زیبایی نداشت ولی عجیب جذاب و گرم بود و مدل ساده موهاش جوانی اش رو بیشتر جلوه میداد ..اندامش ورزیده بود و لباسهاش همه مارک بودن ... ساعت رادو سرامیکی اش تو دستش اختلاف سطحش رو با من به خوبی به رخم میکشید و من نفهمیدم چطور اونو برادر نداشته ام به حساب آوردم ... نگاهش گرم بود و مهربون با صدای ارامش حواسم رو جمع کردم ...
- نیاز جان منو ببخش که باعث تداعی خاطرات تل*خ*ت شدم و مطمئن باش از این جهت خودم رو نخوام بخشید و عمیقا" برای خانواده ات متاسفم و از جهتی هم خوشحالم که دختر گل فهمیده ای مثل تو رو پرورش دادن ... دوست دارم مثل یک دوست و یک برادر همیشه روی کمکم حساب کنی
صدای زنگ تلفن همراهش بلند شد و با یک ببخشید کوتاه صحبتش رو قطع کرد ... دوغم تموم شده بود و سلانه سلانه خودم رو به ماشین رسوندم و سوار شدم .
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و در افکارم غرق شدم
... وای حالا این 8 روز رو چکار کنم ... روی برگشتن به سرکار رو که ندارم مخصوصا" با اون شاهکار روز آخرم ... مطمئنا" اگر دادفر تو هتل نبود به سر کارم بر میگشتم . با یادآوری چهره مبهوتش که امکان هر گونه عکس العملی رو ازش سلب شده بود هم خنده ام گرفت هم عمیقا" ناراحت شدم . میدونم شیطنت زیاد کردم این هم میدونم که اون کار خارج از شخصیت من بود . هنوزم با یاد نگاه مثل شبش احساس عذاب وجدان دارم ...
با صدای کلافه آریا از افکارم بیرون اومدم و ناخواسته و در حالی که همچنان چشمهام بسته بود به مکالمه تلفنی اش گوش کردم :
@romangram_com