#نیاز_پارت_33
دختره انگار نه انگار که این آقا ازش مودبانه خواهش کرده همون جوابی رو که به من داده بود تحویلش داد و بی توجه به چشمهای گرد شده مرد جوان هندزفری شو تو گوشش گذاشت .
مرد جوان کلافه نفسش را بیرون داد و از ماشین پیاده شد و به سمت راننده رفت و چند دقیقه بعد هر دو سمت ماشین اومدند . آن مرد جوان هم وقتی سوار شد خودش رو به منتهی الیه سمت راست صندلی عقب کشوند و در حالی که آیپدش رو از کیفش در می آورد رو به من کرد و گفت :
- خانم خواهش میکنم راحت باشید من از آقای راننده خواستم مسافر دیگه ای سوار نکنند و هزینه اش رو از من بگیرند تا هم من و هم شما معذب نباشیم !
راننده ماشین رو به حرکت درآورده بود ومن در حالی که محو صدای گرم و دلنشینش شده بودم سری تکون دادم و شرمنده از این همه توجه و شخصیت این مرد بهش گفتم :
- دستتون درد نکنه من نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم من هم از این خانم درخواست کرده بودم ولی همون جواب رو گرفتم و م*س*تاصل شده بودم که در صورتی که شرایط مناسب نبود با ماشین دیگه ای برم .حالا اگر شما اجازه بفرمایید من هم نصف مبلغ مازاد رو با شما شریک بشم تا احساس بهتری داشته باشم !
- این چه حرفیه خانم ... درک بعضی از افراد در همین حد هست و چاره ای جز سکوت نیست . در ضمن من آریا هستم و از اشنایی با خانم باشخصیتی مثل شما خیلی خوشحال شدم . متاسفانه من در این سفر بدشانسی آوردم ماشینم با نقص فنی مواجه شد و تعمیرکار نتونست اون رو تعمیر کنه و مجبور شدم ماشین رو به نمایندگی تهران انتقال بدم و ناچارا" مجبور شدم با این سواری های خطی برگردم !
در تایید صحبتهایش سری تکون دادم و به صندلی تکیه دادم و همزمان با گوشی تلفنم مشغول پیام دادن به دریا شدم و با جک هاو متن هایی که براش ارسال میکردم وقتم رو سپری کردم فکر کنم نزدیک دو ساعتی میشد که تو جاده بودیم که راننده کنار یکی از این رستورانهای تو راهی برای نیم ساعت استراحت توقف کرد .
از ماشین پیاده شدم و در حالی که دستهام رو میکشیدم به سمت سوپری که کنار رستوران بود حرکت کردم فکر کنم آب اسک بود دوغی خریدم و به سمت دره پشت رستوران حرکت کردم همینطور که تو حال و هوای خودم بودم دیدم یک دست با یک بسته چیپس جلوم سبز شد که باعث شد نگاهم رو از دره بگیرم و به کسی که کنارم ایستاده بود نگاه کنم .
اسمش چی بود ... آهان آریا ... همسفر فداکار من ...
- جسارت نباشه من میتونم با شما آشنا بشم ؟
وای خدای من چقدر این مرد متواضع و خونگرم بود اونقدر اطمینان و آرامش و صمیمیت تو لحن گفتارش بود که حس میکردم چندین ساله باهاش همنشینم ناخودآگاه لبخندی محو رو لبم جا خوش کرده بود و محو صداش بودم که با جمله آخرش به خودم اومدم و در حالی که هول شده بودم با شتابزدگی گفتم:
- من ... من نیازم ..نیاز بهرامی
یک لحظه از خودم خجالت کشیدم، شده بودم مثل این بچه های کلاس اولی که میخوان خودشون رو معرفی کنند، فقط کم مونده بود بگم 8 ساله از تهران .که دیگه بشه نور علی نور ...
همین جور که فکر میکردم نگاهم رو شکار کرد و با دیدن نگاه شیطون و پرخنده اش با لحنی شوخ بهم گفت:
- خب دختر خوب، سن وشهرت رو هم میگفتی که دیگه تکمیل شه دیگه ...
یک لحظه از شوک اینکه فکرم رو خونده، نتونستم خودم رو کنترل کنم و از خنده ترکیدم و این کافی بود تا آریا هم منو همراهی کنه ... همونطور که دوغم رو همراه با برگی چیپس میخوردم برای اینکه بیشتر از این خودم رو مایه خنده نکنم خودم رو به کوچه علی چپ زدم و با لحنی معمولی گفتم :
- ببخشید آریا خان فضولی نباشه یک سئوال بپرسم ؟
- خواهش میکنم بفرمایید
- شما هم اهل بابلسر هستید ؟ یا اینجا درس میخونین؟
خنده ای کرد و گفت :
- امیدوارم کردید یعنی اینقدر جوون به نظر میرسم که دانشجو باشم! نه خانم عزیز از ما گذشته من تو سومین دهه زندگیم دارم سیر میکنم ... من برای کاری به شمال اومده بودم حقیقتش من ساکن تهران هستم و یک شرکت بازرگانی دارم و برای عقد یک قرارداد با یکی از صادرکنندگان مواد غذایی به شمال سفر کردم که از شانس خوب من با خرابی ماشینم افتخار همنشینی با خانم خوش صحبت و مهربونی مثل شما رو پیدا کردم .
- شما لطف دارین ... انشاله که همیشه موفق باشین
- حالا خانم بهرامی ...
میان صحبتش پریدم و گفتم:
@romangram_com