#نیاز_پارت_31
دریغ از نیم، نگاه ...
-باشه ..فقط من ظهر شاید نباشم ..غذا از دیشب مونده، با داییت، داغ کن، بخور ...
چقدر تحویل ..این همه استقبآل اون هم به خاطر یک مهمون به خدا قسم که زیاده ...
-چشم زندایی ... .
زیر لب خداحافظی میکنم و میزنم بیرون ...
***
وای چقدر اینجا سنگ قبر اضافه شده ... تو این چند سالی که نبودم، آدمای این محل چقدر، عزیز از دست دادند ...
یادم میاد هر وقت با مامان میومدیم به بابا سر بزنیم، مامان میونه گریه هاش و صلوآتهایی که برای اموات میفرستاد، تذکرش هم یادش نمیرفت ...
-نیازم ... عروسکه مامان ..مراقب، راه بیا ..پاتو روی سنگها نزار ... پشته من بیا ...
قبرستون کوچیکی بود و همه آشنا بودند ... تو بیشتر تشییع جنازه های همدیگه شرکت میکردند ... بعضی قبرها بالا تر از سطح زمین بود و بعضی ها پایین تر ... بعضی سنگها مشکی و بعضی ها مرمر سفید ... بالاسر اکثرشون پرچمه ایران بود ... معلومه شهید هم اینجا زیاد دفن شده ...
تمام مدتی که مامان، با بابا حرف میزد من برای خودم از کنار سنگ قبرهای همسایه رد میشدم و اسامی و تاریخ تولدشون رو میخوندم .ساعتها مشغوله این میشدم که مثلا اکبرحاجی زاده تو سن سیو پنج سالگی مرده اون وقت رغیه نمیدونم چی چی تو سن نود و دو سالگی ..تنها کاری که نمیکردم دلتنگی برای بابا بود ... در عوض تو راهه برگشت کلی از غمه نبودش کسل میشدم ...
قبر مامان و بابا ته قبرستون بود ..دقیقا کنار امامزاده ... یک قبر دو طبقه که دایی داده بود سنگش رو عوض کنند و قسمت بالاش رو متن سنگ قبر بابا رو بنویسن و قسمت پایینش متن سنگ قبر مامان ...
با گلابی که خریده بودم سنگ قبرشون رو میشورم ...
اشکهام بی اراده از چشمهام میریزه .. میخوام با مامانم حرف بزنم ... نه ... با بابام هم حرف دارم ...
-سلام بابا .. سلام مامان ... تنها تنها خوش میگذره ؟ بی معرفتها نگفتین این نیاز هم باید کنار مامان باباش باشه ؟ مامان دلم برات تنگه ... بابا من میخوام بیام ب*غ*لت، از دلتنگیهام بگم ... آخه من چطوری میتونم آروم باشم ... مامان تو حد اقل بگو میومدی اینجا به بابا چی میگفتی که خدا تورو برد پیشش .. بابا خیلی خسیسی ... یعنی خودتو ازم گرفتی، بس نبود ؟مامانم هم ازم گرفتی ؟ من دلم براتون تنگ شده .. مامان میدونستی آخرین بار که اومدم پیشت کی بود ؟ یادت میاد بهت چی گفتم .؟ مامان من زدم زیر قولی که به خودم دادم ... به خودم قول داده بودم که دیگه نمیام اینجا ببینمتون تا خدا خودمو بیاره پیشتون ... مامان طاقت نیاوردم ... دلم برای بوی تنت تنگ شده ... بابا من هنوز اون پیراهنه آبیتو دارما!فکر نکنی نیازت به فکرت نیستا ... بابا ... مامان ... به کی قسم بخورم که خیلی تنهام ... ؟!؟!دوست دارم بیام پیشتون ... بابا اونجا حواست به مامان هست ؟!؟! مامان اون روزهای آخر خیلی دلتنگت بود ... مامان دایی میگفت من خیلی شبیهت شدم ... میگفت همونی شدم که تو میخواستی .. راست و دروغشو از خودش بپرس ... اما من همشو، از عمد، باور کردم ... بابا دیگه رو پای خودم ایستادم ..میرم سر کار ... کارم سخت نیست، اما یه از خدا بی خبر، هی چوب لا چرخم میزاره ... اما منو هم که میشناسی ... حریفشم ... راستی، مامان دیشب پیش دایی بودم .. اون دنیا نزدیکتری به خدا . پس براش دعا کن ... حال نداره ... نا خوش احواله ... زندایی هم مثله همیشه ... مغرور و مهربون ... مهربونه دیگه ... اگه مهربون نبود که دلم رو میشکست .. این قلقلک هاش هم میزارم پای تنهاییش ... بنده خدا از وقتی دخترش رفته خیلی شکسته شده .. از سینا هم خبر ندارم .. زن دایی رو که میشناسی یه خورده بددله ... میترسم از سینا بپرسم فردا برام دست در بیاره که آی دختره دل داده به پسره دست گلم ... مامان بین خودمون باشه هنوزم که هنوزه من رو، بد یمن میدونه ... اما من به خاطره دایی، میام شمال ... خیله خب، ناراحت نشو .. تو و بابا هم عزیزه دلمین ... چه اینجا چه اونجا باز هم دلتنگتونم ... نشون به این نشونه که هر شب از خدا میخوام منو بیاره پیشتون ... راستی مامان اوایل تو خوابم میومدی ولی دیگه نمیای .. نکنه قهری ؟ بابا تو چی ؟ تو چرا پیشم نمیای؟ تو خواب هم منو قابل نمیدونین ؟ بیاین دیگه .. نکنه ناراحت شدین که به دریا گفتم خوابتون رو دیدم ؟ وای ببخشین ایندفعه دیگه قول میدم پیشه خودم نگه دارم ...
اشکهام، سیل وار سرازیر میشن ... سرم رو روی سنگ قبر میزارم و با اشکهام سنگ رو که دیگه گلاب روش خشک شده دوباره خیس میکنم ... بابامیدونی ؟من مثله خودتم . به هر چی بخوام میرسم ... خودت برام تعریف کردی، گفتی با کلی سختی مامانم رو گرفتم ... بابا ولی عجب عشقی داشتی !به خاطره مامان، خانوادت رو کنار گذاشتی ... بابا راستشو بخوای من تو کارم یکمی مشکل دارم اما میتونم حلش کنم ... دوباره خودمو بر میگردونم به همون جا و مقام ... میدونی از پسش بر میام ... به مامان هم بگو ... دخترت اینقدر میخواد قوی باشه که همه در حسرتش باشن ... آهان یادم رفت اینو بگم ... دریا هم داره ازپیشم میره .. صد در صد برای زندگی شمال نمیام ... اما میگردم یک جای امن و خوب برای خودم اجاره میکنم ... خونمون رو دست نزدم ... توش نمیرم ... آخه یادتون دیوونم میکنه ... مامانی .. بابا یی .. دلم نمیاد تنهاتون بزارم ... اما باید برم به دایی هم سر بزنم !اگه خدا بخواد شب هم حرکت می کنم وبرمی گردم تهران ... آخه دایی اینها میخوان برن مشهد .. منم نمیخوام مزاحمشون باشم ..
سنگ قبرشون رو میب*و*سم و دستی روی اسمه دوتاشون میکشم ... طاها بهرامی ... مهوش الوند ... با بغض حرفهای آخرم هم میگم..
-آقا طاها ! حواست به این مهوش خانومه ما باشه ها ... یه خرده کنارش باش ... از تنهایی بدش میاد، دلش میگیره ... میب*و*سمتون ... نگرانه من هم نباشین به من میگن نیاز! اما کاملا بی نیاز! ...
از قبرستون میام بیرون ... احساس سبکی میکنم با این که صورتشون رو ندیدم اما انگار کنارم بودن ... کمی پیاده روی میکنم و بعد یک تاکسی میگیرم میرم خونه ...
بعد از کمی صبر کردن دایی میاد، درو باز میکنه ... باز هم میپرم ب*غ*لشو سفت ماچش میکنم .. کمی عقب میره، اما بالاخره موفق میشه، تا تعادلش رو حفظ کنه ...
-اومدی خوشگلم ؟ درد و دلهاتو کردی؟ سبک شدی ؟
- آره دایی جونم ... جات خالی ریزو بمه همتون رو براشون ریختم رو آب ...
از شوخیم داییم میخنده و میگه ...
- خوب کردی دایی ... دله اونها رو هم شاد کردی ... بیا تو با هم یه نهار دو نفره بخوریم ...
@romangram_com