#نیاز_پارت_30

-مشهد ... از شرکت امیر خونه دادن تو مشهد برای یک هفته داریم میریم اونجا گفتم داییت هم ببریم یه حال و هوایی عوض کنه ...
لطف میکنین .
- بهترین کارو میکنین، خودتون هم یه آب و هوایی تازه میکنین ... اگه مرخصی داشتم حتما باهاتون میومدم. چی از این بهتر ... زیارت امام رضا ...
پیش پیش گفتم نمیام که یه وقت بنده خدا از حال نره ...
-آره ایشالله یه وقت دیگه ..همه با هم میریم ... برو نیاز جان بگیر بخواب که فردا بری یه سر به اون خدابیامرز ها بزنی ...
غریبه تر از یک غریبه، باهام، رفتار میکرد ... دلم میخواست همون لحظه از پیششون برم .اما دایی چی ..تا پارسال هم، که سر پا بود، خوب جلوشون در میومد ... اما امسال شکسته تر از همیشه هست ..تا دو کلمه حرف میزنه، خوابش میگیره ... با خودم خیلی کلنجار رفتم تا این دو روز هم به خاطر بهونه هایی که آوردم بمونم ..بیشتر با دیدن دایی انرژی میگرفتم و همین هم برای من کافی بود ... این وظیفه من بود که با هر شرایطی به بزرگتر از خودم احترام بزارم ...
با ورودم به اتاقه سپیده، اولین چیزی که نظرمو به خودش جلب میکنه، دکور و همون چیدمان دوران نوجوونیمون، هست که هنوز دست بهش نخورده ...
چقدر تمیز ..کاره زندایی هست ..همیشه وسواس خاصی روی تمیز ی داره ...
یادش بخیر وقتی در سال، چهار بار این فرشهارو مینداخت تو حیاط، و با آب و تایت می افتاد به جونشون
... کاره منو سپیده هم این بود که با پارو یا خاک انداز آب های روی فرش رو به سمت پایین میکشیدیم ..چقدر زود میگذره ... با تیکه به تیکه، وسایل این اتاق، خاطره دارم .. وسایلی که همیشه آرزو داشتم یکبار شخصا صاحبشون میبودم و ازشون استفاده میکردم..همیشه برای استفاده از هر کدومشون باید از سپیده اجازه میگرفتم ..
مخصوصا اون، تراش دستی که به رنگه آبی بود و شکله یک خونه درست شده بود ... در گاراژ خونه جای سطل آشغالش بود ..یادمه وقتی با سپیده رفته بودیم مغآزه لوازم التحریری تو بابلسر، سپیده از اون خوشش اومد و زندایی هم برای تولدش خریدش ... چقدر اون روز دوست داشتم مامانم پیشم بود و میفهمید که ذوقم برای یکبار تراشیدن مدادم با اون تراش به چه مقدار بود ... فقط وقتهای اجازه داشتم که دایی خونه بود ... اون هم چون زندایی جلوی دایی اجازه اینکه طرف سپیده رو بگیره نداشت ... من هم برای اینکه میدونستم جواب سپیده جلوی دایی، باشه، هست .اون موقع ازش درخواست میکردم ...
بد ذات نبودم ولی بچه بودم و طریقه به دست آوردن وسیله ای رو تو خونه دایی با وجود دایی راحت تر میدیدم ... الان که روی میز میبینمش میفهمم که این تراشه کوچیک اونقدرهام که میخواستمش ارزششو نداشت ...
هه ... کتابها ... کتاب سیندرلا ... پینوکیو ... حسن کچل ... همشون هنوز سر جاشونن اما کهنه و قدیمی شدند ... چقدر زندایی از اینها خوب مراقبت کرده ... صددر صد اتاقه سینا هم به همین مرتبیه ... تنها چیزی که اینجا عوض شده اومدنه یک تخت فرفورژه مشکیه ... وگرنه فرش همون فرش دستیه لاکی رنگه و پرده هم همون پرده ساده سفید رنگ ... رنگ دیوار هم مثله همیشه به رنگ طوسی روشن ...
با خاطرات گذشته سرم رو روی بالشت میزارم و میخوابم ...
صدای کشیده شدن جارو روی موزاییک حیاط، هم برام لذت بخش بود، هم باعثه این میشد که نتونم بخوابم ...
پتوم رو کنار میزنم و از جام بلند میشم ... میرم دستشویی تا صورتم رو بشورم .. از کناره در که نیمه باز هم بود دایی رو میبینم که خیلی دوست داشتنی به پهلو خوابیده ... آروم و پاورچین میرم صورتم رو میشورم و بر میگردم به اتاقم ...
مانتوی ساده مشکی ای رو که با خودم آورده بودم به تن میکنم ... موهام رو محکم بالای سرم میبندم و یک روسری ساتن مشکی سرم میکنم ... ساده تر از یک بومی ...
وارد حیاط میشم ... صدای کشیده شدن جارو روی موزاییک برام آشنا بود ... مخصوصا الان که دارم از نزدیک نگاهش میکنم ... زندایی طبق عادت صبحگاهش یک جارو دستشه و داره این حیاط رو تمیز میکنه قبلا ها خیلی سختگیر بود و، وسواس امونش رو بریده بود تا یک فضله کبوتر روی موزاییک میدید زمان براش توقف میکرد، هر کاری داشت کنار میذاشت و شروع میکرد به شستن و سابیدن اون تیکه از موزاییک ... الان رو دیگه نمیدونم به اون شدت هست یا نه اما این چیزی که من میبینم، زندایی همون زنداییه قدیماست ...
کلا زن با ذوقه ... باغچش پر از درخت های میوه و گلهای رنگارنگه ... نگهداری از اینها حوصله ای میخواد که فقط و فقط زندایی جوابگوی این حوصله هست ...
یادش بخیر، مامانم، عصر به عصر که میشد، مینشست تو حیاط و یک تکه نون تازه که بابا خریده بود، بر میداشت و با فلفل های شیرینه تو حیاط برای خودش عصرونه میخورد . اواخر من هم همپاش همین کار رو میکردم ... چه لذتی داشت .
حالا نمیدونم این لذت ناشی از بودن، کنار مامان بود و یا داغیه نون تازه با فلفل های شیرین باغچه کوچیکمون .هر چی که بود پر از خاطره بود ... آخ که چقدر دلم تنگه واسه اون روزها ...
- بیدار شدی ؟
مجبور شدم جواب بدم، وگرنه خاطراتم اینقدر شیرین بود که اصلا دوست نداشتم از اون حال و هوا در بیام ...
-آره ... زندایی جان من دارم میرم ... شما کاری با من ندارین ؟ دایی هم انگار خوابه، تا ظهر که برگردم ایشالله بیدار شده، میبینمش ...

@romangram_com