#نیاز_پارت_29
اخمه کم رنگی که فقط خودم حسش میکردم به ابروم انداختم و گفتم
-دلتنگه اینجا شدم ..گفتم بیام تا یکمی حال و هوام عوض شه ...
-خب این دلتنگی باعث شد ما هم شما رو ببینیم ...
تازه میفهمم سپیده و زندایی چرا اینقدر مراقب برخورد اطرافیان با امیرهستند ...
چند بار قبل که با هم برخورد داشتیم من خیلی کوچیکتر بودم و از لحاظ تیپ و ظاهر از سپیده خیلی کمتر به چشم میومدم اما از وقتی که به تهران پا گذاشتم و مخصوصا با شرایط کار جدیدم کلا تیپم متفاوت شده بود ..اخمه کوچیک و نا محسوسی رو ابروهام میشینه و میگم
- ببخشید حقیقتش من طاقت نمیارم این نازنین رو بیبینم و ب*غ*لش نکنم ...
از این طریق تونستم به هم صحبتی با امیر خاتمه بدم
رو به نازنین میکنم ..دلم خیلی براش تنگ شده بود ... چقدربزرگ شده ... درست ترکیبی از صورت مامان و بابا ... موهای فر مشکی ..چشمهای اصلی ... لب و بینی مو نمیزنه با سپیده ..خیلی هم تپل ...
ب*غ*لش میکنم ... غریبی نمیکنه، اما صمیمی هم نیست .درست مثله مامانش، سرد و دیر جوش ...
همگی سر سفره نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم از رفتار سپیده با امیر معلومه که واقعا دوستش داره ... سر غذا طبق عادت، دایی کم صحبت میکرد و بقیه از زمین و زمان حرف میزدند .
چند باری تا آخر شب امیر تلاشی کرد برای اینکه سر شوخی رو با من هم باز کنه، اما از اونجایی که من با اینجور شخصیت ها زیاد راحت نبودم و نیستم، موفق نشد ...
شب، سپیده و امیر همراه با نازنین که خواب آلود، کشان کشان، دنبالشون راه افتاده بود، رفتند ... زندایی خودش رو مشغول دیدن تلویزیون کرد و به نوعی به من فهموند که از هم صحبتی با من لذت نمیبره ...
از صحبتهایی که سر شام شده بود فهمیدم که داروهای دایی بیشترشون خواب آوره و به همین علت دایی زیاد هوشیار نیست ... مزاحمش نشدم، خواستم برم تو اتاق که صدای زندایی باعث شد نگاهش کنم ...
- برو تو اتاقه سپیده بخواب ...
-مرسی زندایی جان ... چشم ...
- برای چندروز اومدی ؟
چرا این سوال رو میپرسید یعنی اینقدر مزاحمشونم؟ آخه این چه سوالیه؟ معلومه! چون من فقط برای دایی عزیز هستم !برای زندایی هیچوقت عزیز نبودم و نخواهم بود ... اون هیشه من رو یک آدم اضافی میدید .. کسی که توی خونشون ناراحتی و افسردگی دایی رو به همراه آورده بود ... راحتی رو از سپیده و پسره نوجوونشون گرفته بود ... تذکرهای دایی تو برخوردهای افراد خونه با من دیگه خیلی زیاد شده بود ... روزی که دانشگاه تهران قبول شده بودم، یادمه زندایی بیشتر از قبولیم از رفتنم خوشحال شده بود ...
آه ... باز یاد آوریه گذشته، من رو بهم میریزه ...
خودم هم نمیدونستم برای چند روز میخوام بمونم اما ترجیح دادم کمترین زمان ممکن رو بگم تا حقیقت امر، که، ده روزه کامل، بود
-مزاحمتون هم شدم زندایی جان ... اما من زیاد نمیتونم بمونم اومدم شماهارو ببینم و فرداهم سر مزار برم به بابا، مامان یه سر بزنم و برگردم تهران چون خیلی کارهای عقب مونده دارم ...
با جوابی که دادم توقع هر برخوردی رو داشتم جز این
- خوب کردی ... ما هم برای دو روز دیگه مسافریم ...
شانس آوردی نیاز ...
-ا ... به سلامتی کجا ؟
@romangram_com