#نیاز_پارت_28
با وجود تموم سختیهای زندگی، حتی تو بدترین شرایط هم، زیبایی های زندگی رو بهم گوشزد میکرد ...
دستشو میگیرم و کمی باهاش صحبت میکنم میکنم و از دلتنگیهام براش میگم ... از اینکه چقدر تو این مدت با زندگی دست وپنجه نرم کردم ... از اینکه دیگه میتونستم تنهایی تموم تهرون رو بگردم و بدونه مشکل به مقصدم برسم ...
خسته به نظر میرسه اما باز دلم میخواست باهاش حرف بزنم ... فهمید محتاج هم صحبتیش هستم ...
از کارم پرسید ومن هم با فاکتور گرفتن از این حوادث اخیر مو به مو همه چیز رو براش توضیح دادم ..
هم من از دیدن دایی خوشحال بودم و هم این خوشحالی و انرژی رو از چشمهای دایی میگرفتم ...
با اومدن زن دایی صحبتهامون نا خود آگاه رنگی دیگه به خودش گرفت ...
زندایی از اوضاع بازار و کار سختی که دایی تو عید داشت برام کمی نالید و من هم با حوصله همشو گوش کردم و دلداریش دادم ...
توی تمام مدتی که اونجا بودم، حدودا سه ساعتی هم میشد، سپیده خودش رو تو آشپزخونه و یا پشت کامپیوتر مشغول نشون میداد ... من هم ترجیح دادم تمایلی از سمت ندیدم طرفش هم نرم ...
از رفتارش تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که چندان از دیدنم خوشحال نشد ...
اما من دلم برای همشون تنگ شده بود ... زندایی برای شام مرغ ترش درست کرده بود ...
بلند شدم و از زندایی خواستم که بهش کمک کنم ...
اون هم قبول کرد ..
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که داشتم ترشی مخصوص زندایی که هر ساله خودش درست میکرد و توی ظرف میریختم که صدای زنگ در اومد ...
خواستم برم درو باز کنم که زندایی با لحن خیلی جدی رو به من گفت ... مابین حرفهاش کار میکرد به همین خاطر هم کمی فاصله بینشون میافتاد
- نیاز اگه ترشی هارو ریختی ببر بزارشون رو سفره ... شوهر سپیده اومده ... یه روسری بنداز رو سرت ... نمیخواد بری درو باز کنی زنش درو براش باز میکنه ...
حرفش منطقی بود اما لحن گفتارش چندان دلچسب نبود ...
من فقط میخواستم کسی که پشت در هست زیاد منتظر نمونه ...
شالم رو روی سرم انداختم و ترشی ها رو بردم گذاشتم رو زمین، روبروی دایی .
برگشتم به طرف آشپزخونه ... سپیده همراه با امیر و نازنین وارد سالن پذیرایی شدند ... من با امیر فقط سه یا چهار بار برخورد داشتم ... نمیدونم برای چی ... اما تا قبل از این که برای زندگی برم تهران هر بار که امیر میخواست بیاد خونه دایی، زندایی منو میفرستاد پیش یکی از اقوام وقتی هم که عقد کرد سپیده کمتر میاوردش تو جمع خونوادگیمون ... نازنین هم آخرین باری که دیدم دو سالش بود ...
با اومدنشون من هم خودمو بهشون رسوندم ... دوست داشتم نازنین رو ببینم ...
-سلام آقآ امیر ... خیلی خوش اومدین
خواستم به نازنین هم که دیگه بزرگتر شده بود سلام کنم که امیر گفت
-به به ... نیاز خانوم ... خانوم تو آسمونها دنبالتون میگشتیم .. اونجا کجا ؟ شمال اون هم توخونه مادر زن کجا ...
شوخ طبع به نظر میرسه .. اما نگاهش گویای چیز دیگه ای بود که اصلا هم جالب نبود ...
@romangram_com