#نیاز_پارت_27

چقدر شوکه شده بودم از این برخوردش ... فکرش هم نمیکردم اینقدر سرد به استقبالم بیاد خدا به دادم برسه با دیدنه زندایی .. آخه همیشه سپیده از حرکات و رفتار مامانش پیروی میکرد..
برای لحظه ای از اومدنم پشیمون شدم اما باز وقتی فضای خونه خاطرات مامان و دایی رو برام ورق میزد به خودم تلنگر میزدم که این حق مسلم من هست که از عزیزانم دیدن کنم حتی اگر اونها منو نخوان ...
وارد فضای راهرو خونه شدم هیچ کس به استقبالم نیومد و سپیده هم خیلی سریع تر از من وارد نشیمن شد ..
- بفرمایید تو نیاز جان ... بابا ... بابا ... نیاز اومده دختره عمه مهوش ...
با گفتن این حرفها کمی تعجب کردم چون دایی خیلی هوشیار بود حد اقل تا یک ماه پیش که من باهاش صحبت کرده بودم تو این یک ماه هم برای این وقت نشد باهاش در تماس باشم چون اینقدر درگیر کار و استرس برخوردبا کیان دادفر بودم ...
با ورودم به سالن نشیمن ... برق از سه فازم پرید ... همونطور سرجام خشکم زد ... خدای من این دایی بود ؟
دستهام پر از بار بود .. کنجکاو به دایی خیره شده بودم ... ضعیف تر از اون چیزی بود که تو ذهنم میگنجید ... دایی چقدر پیر شده ... چقدر لاغر ... در یک کلام میتونم بگم اصلا این دایی من نبود ...
هر کا ر کردم باز موفق نشدم و حالت تعجب و شوک به خوبی تو صورتم نشسته بود .. اینقدر از دیدن دایی تو شوک بودم که متوجه حضور زندایی نشدم ...
-سلام نیاز جان .. چه عجب بعد از چند سال قابل دونستی بیای داییه پیرتو ببینی .. حالا ما هیچی ...
هنوز همونطور پرکینه باهام حرف میزد ... !این همه کینه برای چی بود آخه ؟
باز هم با لبخند اون همه کینه و سردی رو تو نگاهش ندید میگیرم و بار دستم رو خالی میکنم و میپرم ب*غ*لش ... هر چی باشه خیلی برام زحمت کشیده ...
-سلام زندایی جون ... ببخشید تورو خدا هرچی بگین حق دارین اما این اصرار از طرف دایی بود که من نیام، تا فصل نشاء تموم بشه، سرش خلوت تر بشه، تا بتونیم همدیگرو بهتر ببینیم ... الانم که میبینین اومدم چون دیگه طاقت نیاوردم دختره بدی شدم و زدم زیر قولم ... دلم براتون تنگ شده بود ...
از تو آغوشش میام بیرون و به دایی نگاه میکنم .. به سختی چشمهاشو باز نگه میداره ... اما لبخند مهربونش رو لبهاشه ...
- سیمین ولش کن ... بزار بشینه خستگیش در بره ... دخترم کلی تو راه بوده ...
زندایی با نا رضایتی از اینکه به خوبی نتونست حالمو بگیره ترکمون کرد ...
- من برم یه چایی بیارم ...
دیگه صبرم تموم شد و دایی رو سفت ب*غ*ل کردم ...
-سلام قربونت برم من ... سلام دایی مهربونم ... چی کار کردی با خودت ... آخه عزیز دلم مگه قول نداده بودی از خودت به خوبی مراقبت کنی ... از من قول میگیری اون وقت خودت میزنی زیر قولت ؟
دلم می خواست سفت تر از همیشه درآغوش میفشردمش ...
اما جثه نحیفش گویای احوالش هست ...
الان که کنارش نشستم فهمیدم که چقدر برام عزیزه ... اونقدر که حاضرم تموم زندگیم رو بهش تقدیم کنم تا ذره ای از این کسالت رو تو بدنش نبینم ...
-خیلی کاره خوبی کردی اومدی دختر نازم ... از در که اومدی تو برای یک لحظه فکر کردم مهوش خدابیامرز اومده ... حتی ملاحت صورتت هم مثله خواهرمه ... ای مهوش کجایی ببینی که دخترت، نیازت همونی شده که تو میخواستی ...
صحبتهاش مثل همیشه دلنشین و زیبا بود ... مثل قبلا ها، هنوز هم، از دیدنم، یاد مادرم میفته ... کاش من هم مثل مادرم یک برادر به این مهربونی داشتم ... اما حیف من حتی از داشتن پدر و مادر که حق هر انسان هست تو سن پایین محروم شدم
خوشحالم که دایی رو دارم ...

@romangram_com