#نیاز_پارت_26

چرا من اونقدر کوچیک بودم که حتی ازتب مامان هم متوجه احوال بدش نشدم ...
صورته خوشگلش، چقدر زخم روش نشسته بود ... بعد از مرگش تازه فهمیدم که مریضیش به خاطر این بود که بیش از اندازه، داخل زمینهای باتلاق مانند، شالیزار اون هم تا زانو، ساعتها به سر میبردند ... تب شالیزار ... بیماری ای که سالیانه خیلی ها مبتلا میشدند و راهه علاجی هم نداشت ... یااگر هم راهی بود فرصتی برای رسیدگی نبود ... بعدها فهمیدم که اسمه بیماریش دراصل لپتوسپیروز هست ... درد های عضلانی که من به خوبی در مامان و بابا میدیدم ... میدیدم که شبها از شدتش بیخواب میشدند ...
با توقف اتوب*و*س فهمیدم که دیگه به آمل رسیدیم ... چند مسافر پیاده شد ... از شادیه دختری که کنارم نشسته بود من هم به وجد میامدم ... تنها دلیلی بود که تو اون زمان من رو از یاد آوری گذشته دور میکرد ...
بابل هم نگه داشت !و تا بیست دقیقه دیگه میرسیدم بابلسر . دیگه هوا تاریک شده بود ... تصمیم گرفتم تو همون بابل پیاده شم و به شیرینی سرای معروفش برم ...
مثله همیشه شلوغ
چرا من با هر نقطه ای که پا توش میگذارم خاطره دارم ؟! ...
دو کیلو کیک یزدی طبق عادت قدیم ... مامان میگفت داداشم عاشقه کیک یزدیه ... هر وقت با بابامیومدیم برای دایی هم کیک یزدی میخریدیم ... دو کیلو هم شیرینی دانمارکی گرفتم و از همونجا به یک تاکسی گفتم که من رو م*س*تقیم به آدرس خونه دایی ببره ...
به سر در خونه دایی رسیدم ... چقدر زود میگذره انگار همین دیروز بود ... با دایی از این خونه اومدیم و بر خلاف میل دایی اومدیم برای ثبت نام دانشگاه، تو تهران ... بعد از فوت مامان و بابا تنها حامی تو زندگیم همین داییم، بود ... به خاطر من چقدر با زندایی بحث میکرد ...
در کل وجودم آرامش رو از خونشون گرفته بود ... زندایی فکر میکرد من کم سن وسالم، فکر میکرد از حرفهاشون و نارضایتیشون سر در نمیارم ... اما من همه رو میفهمیدم ... با آگاهی تمام خودم رو میزدم به کوچه علی چپ ...
نمیخوام چیزی از گذشته افکارم رو ناراحت کنه اما خب دسته خودم هم نیست ... بهم سخت میگذشت ... دوری از بابا بعد هم مامان و سنگینی نگاه ها روی خودم به عنوان یک دختر یتیم و یا سربار ...
تنها کسی که به آینده امیدوارم میکرد، دایی بود ...
یک در بزرگ آهنی ... از رنگ در معلومه که برای عید بهش رسیدگی شده ... سفید ... دیگه روی در برچسب های تبلیق نیست ... ای بابا زنگ در هم عوض شده ... معلومه کلی تغییرات ایجاد شده ... خیلی کاره خوبی کردند ... دیگه خیلی قدیمی شده بود ... مخصوصا رنگ قهوه ای که روی در بود ... در اصل ضد زنگ بود اما باز برای من نمای قهوه ای رنگ به حساب میومد ... انگشتم رو روی زنگ در گذاشتم ...
صدایی از آیفون پخش شد ...
- بله؟
- سلام ... صاحبخونه ؟مهمون نمیخواین؟
-بفرمایید ... شما؟
-شما حالا درو باز کن ... اونقدرهام غریبه نیستم ..
صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین میومد ... صدا بیشتر و بیشتر شد ... تا بالاخره قطع شد ...
در باز شد ...
یک دختر با موهای روشن ... خیلی روشن ... چشمهای سبز، آبی ... بدون آرآیش ... چقدر صورتش عوض شده چند سالی میشد که ندیدمش ...
سپیده بود ... دخترداییم ... مثله همیشه با صلابت و جدی ... قدش کمی از من بلندتره ... کمی هم درشت تر ازمن مثله زندایی ... البته دایی هم درشت بود اما دیگه کهولت سن و بیماری براش نه هیکلی گذاشته بود نه قد و قامتی
- سلام سپیده جونم ... مهمون نمیخوای ؟
به یک لبخند تصنعی بسنده میکنه و منو خیلی آروم در آغوش میگیره ...
- سلام عزیزم .. بفرمایید تو ... بابااز دیدنت خوشحال میشه ...

@romangram_com