#نیاز_پارت_25
کنارم یه دختر خیلی لاغر ولی امروزی نشسته .. چقدرهم خوش خنده به نظر میرسه ... دوستهاش خمیازه میکشیدن این میخندید ... صورتش رو کامل نتونستم ببینم اما نیمرخش با مزه بود طبق معمول با آرایش .. اما بانمک میخندید .. اعتراف میکنم بعضی جاها از فرم خندش من رو، هم نا خودآگاه به لبخند وا میداشت ...
دیگه کوههای بلند تو جاده، نمایان شده بودند ...
یادمه یکبار، با بابا و مامان دعوت شده بودیم خونه عمو نادرم .. رود هن زندگی میکرد ... یکی از خاطراتی که از اون مسافرت تو مغزم هک شده بود، دیدن کوههای بلند ی بود، که هر چقدر هم سرم رو بلند میکردم تو زاویه دیدم باز کوه بود و کوه ... از عظمتشون میترسیدم ... از اینکه این همه بزرگ و قوی جلوی من قد علم کردن ... با اینکه به جاده زیبایی میداد اما من، ازشون میترسیدم ...
اصلا به، به به و چه چه مامان، توجه نمیکردم ... تو دلم هزار بار به کسی که این راه رو پیدا کرد بد و بیراه میگفتم ... مدام به این فکر میکردم که آخه این جاده جز ترس هیچ نکته مثبت دیگه ای نداره ... الان که به افکار اون موقعم فکر میکنم میبینم چقدر بچگانه بود ...
یادم میاد، هم تو راهه رفت، هم تو راهه برگشت، بابا کناره یک آبشار نگه داشت تا دوغ بخوریم .. شیشه های دوغی که تو یک وان حموم قدیمی اما پر از یخ به ما چشمک میزد ... بابا طبق عادت تمام شیشه رو تو دو نوبت سر میکشید و من هم چشم میدوختم به این هنر نمایی بابا ... همیشه بعد از این کارش چشمهای مهربونش قرمز میشد ... بابا دو تا شیشه سر میکشید تازه مامان نصف شیشه رو هم نخورده بود من هم که به هیچ وج لب نمیزدم ... آخ که چقدر دلم برای بابا و مامانم تنگ شده ... توی ماشین مامان چقدر نگران این بود که مبادا من خوابم ببره و سرم بد باشه و باعث این بشه که گردنم درد بگیره ..
یادش بخیر چقدر بهم پرتقال و سیب داد ... آهآن اینم یادم اومد ... اونروز چقدر دوست داشتم برای نهار، مثله این اتوب*و*سها، بزنیم کنار و بریم یه چلوکباب بر بدن بزنیم، اما مامان با وسواسی که داشت این آرزو رو به دلم گذاشت ... کتلت ... آره کتلت درست کرده بود و میگفت "دلم رضا نمیده که از این غذاهای مونده تو جاده ای بخوریم" ...
اونموقع، دلم کتلت نمیخواست اما الان هم دلم کباب نمیخواد ... دلم اون موقع رو میخواد با افکاره الانم .. با عقله الانم .. دلم میخواست مامان وقتی از کوه ها و زیبایی جاده تعریف میکرد من هم همراهیش میکردم ... دلم میخواست وقتی مامان بهم پرتقال میداد بهش میگفتم بسه، یه خورده هم خودت بخور ... دلم میخواست وقتی بابا کنار اون آبشار نگه میداشت تا دوغ بخره بهش میگفتم بابا بیا با هم یه عکسه یادگاری بندازیم تا بیست سال دیگه من هم همچین خاطرات ثبت شده ای رو پیش خودم داشته باشم اما حیف که من هیچ عکسی از تفریح اون روز و به نوعی آخرین تفریحمون ندارم ... بعضی وقتها، فکر میکنم چقدر زود همه چی دیر میشه .. اینکه خدا به من فرصتی نداد تا عقلم رشد کنه و درکم برسه تا از زحمتهای مامان و بابا م تشکر کنم .. قدردانی کنم ... بهشون بگم این نیازی که به این دنیا آوردین همیشه دوستتون داره ...
کوه ها ... !منو به کجاها بردین ... ؟!؟!حالا اون همه خاطره رو، فقط من به یاد دارم و این کوهها ...
وقت توقف اتوب*و*س رسید ... بدنم به این همه نشستن عادت نداشت ... همه رفته بودن و اتوب*و*س خالی بود ... من هم قدم زنون رفتم پایین ...
چه هوایی ...
خنک ...
ه*و*س دوغ کردم ... به یاد بابا ...
دوغ دوست داشت ... اون هم از نوع محلیش ...
حالااین منم که دارم دوغ میخورم! نه برای دلم، فقط به یاد بابام ... شوریش اذیتم میکرد اما تو دلم خودم رو اینجور آروم کردم که حتما یه چیزه خوشمزه ای داره که بابام که برای من همه چی تموم بود، دیوونش بود ...
مثله خودش، تو دو نوبت، همشو سر کشیدم ...
کباب؟!؟
نه ... کباب دلم نمیخواد ... حقمه گرسنگی بکشم، من، کتلت میخوام ...
میرم و به زندایی میگم برام درست کنه ... دست پختش مثله مامان نیست اما خوشمزست .. شاید اگر اندازه مامانم دوستش داشتم دست پختش هم همونقدر به دلم مینشست ... اون هم، منو، مثله مامانم، دوست نداره .. خب چیزی که عوض داره گله نداره ..
اون هم..
ولش کن نمیخوام یاد آوری کنم ... حتی یادآوریش هم قلبم رو به درد میاره .. من فقط وظیفه دارم حرمت موی سپیدش رو نگه دارم ... بس ...
چه بوی خوبی ... بوی آشنا ... یاد آور روزهای خوبم ... یاد آور روزهایی که تنها بودم و همه از دردم خبر داشتند و کاری از دستشون بر نمی اومد ...
این روزها که اوآخر فروردین هم هست، حدود سی الي بیست و پنج روز از سن نشاء گذشته .. همچنين ارتفاع خوشه حدود بیست و پنج سانتي متر، پنج الي چهار برگه هم رو خودشون دارند ...
بابای بیچاره من ..چقدر سختی میکشید تا این محصول به خوبی برداشت بشه .. مامانه عزیزم .. با اون جثه نحیفش پا به پای بابا تا دیر وقت کار میکرد ... همیشه تو خونه از پا درد و کمر دردو درد های دیگه که اواخر بیشتر هم شده بود مینالید ... اما تا من می اومدم دوتاشون لبخند رو صورتشون میگذاشتند و جویای احوالم میشدند ...
بچه بودم و نمیدونستم مریضیه بابا،به همین راحتیاز پا درش میاره ... همراه با یک تب، شدت گرفت و تا اومدیم بجنبیم از دستش دادیم ...
@romangram_com