#نیاز_پارت_24
چشمهای سپیده رنگش آبی بود، خیلی روشن تر از من بود ... کلا تو فامیله مادری چشمهای رنگ روشن، مورو ثیه ... برای نازنین هم یک پازل خریدم چون دایی میگفت به مامانش، سپیده رفته، خیلی باهوشه ... و برای امیر، شوهرش هم، یک شال گردن بهاره، همرنگه شاله خانومش گرفتم ...
یه خورده از اون مقداری که براشون در نظر گرفتم بیشتر شد اما الان دیگه خیالم راحت بود که برای همشون یه چیزی گرفتم ...
خواستم بلیط بخرم که یهو تصمیمم عوض شد، که یکسره برم ترمینال شرق و از همونجا اولین اتوب*و*س رو که راهی میشد سمت بابلسر، سوار شم ...
هیجان داشتم ... هم برای اینکه به زادگاهم میرفتم، هم اینکه خیلی وقت بود که دلم هوای دیدنه عزیزهامو کرده ...
یک چمدونه کوچیکه مشکی رنگ از قبل داشتم .. از بالای کمدم برداشتمش و چند دست لباس توش گذاشتم ... زیاد وسیله بر نداشتم چون حملش برام سخت میشد ...
خونه رو برای بار آخر چک کردم و از دریا خداحافظی کردم و اومدم بیرون .. چون بارم سنگین بود ترجیح دادم با آژانس به ترمینال برم ...
با گوشیم زنگ زدم و یک ماشین خواستم ...
فاصله آژانس تا خونه چندان زیاد نبود ... پنج دقیقه ای طول کشید تا بیاد ...
تو این فاصله یک باره دیگه به سر و وضعم نگاه کردم ... یک مانتو جلو بسته زرشکی با یک جین سورمه ای همراه با یک شاله کنفیه بهاره سورمه ای ... تیپم برای محیط بومی بد نبود ...
همیشه به این مورد خیلی توجه میکردم ... خب محیط شهرستان کوچیک بود ... تا مد روز، به اونجا میرسید، نیاز به زمان داشت ... همینطوریش هم، براشون سخت بود که به خودشون این واقعیت رو بقبولونن که، نیاز، دختر بهرامی خدا بیامرز داره تک و تنها تو تهران زندگی میکنه ...
جاهایی مثله محله ما همه هم دیگرو میشناختن ... واسه همین هم حرف مثله نقل و نبات اول بین مردم پخش میشد بعد تازه تصمیم میگرفتن که این حرف صحت داره یا نه ؟
دلم نمیخواست با یک اشتباه زبان زد، عام میشدم ...
تو ترمینال، چندان خلوت هم نیست ... فکر میکردم الان دیگه مسافری نباشه ... اما کاملا اشتباه میکردم، از هر قومی با هر لهجه ای، تا چشم راه داشت آدم میدیدی .. ترک و کرد و لر . شمالی ... مشهدی.. جنوبی ...
توی سالن انتظار وارد شدم و پشت گیت مربوطه رفتم
بلیطم برای یک ساعت دیگه بود ... یعنی یک بعد از ظهر
تو سالن انتظار نشستم ..چند تا دختر پسر تقریبا پنج، شش ساله روی صندلی ها بالا و پایین میپریدند گهگداری هم با صدای نسبتا بلندی با هم حرف میزدند و میخندیدن ... از دیدن اون همه شادی لذت میبردم .. و این لذت هم باعث شد زمان برام خیلی سریع بگذره ... با صدای یک مرد حدودا چهل ساله به خودم اومدم ... مسافرهای - آمل- بابل - بابلسر ... مسافرهای - آمل -بابل -بابلسر سوار شن
به سمت اتوب*و*س حرکت کردم ...
صندلی ده ...
رفتم نشستم رو صندلیم ... تقریبا جز صندلی های جلو محسوب میشد ..
دست به سینه نشستم و کمی جابه جا شدم و چشمهامو بستم ...
اتوب*و*س به حرکت در اومد چشمهامو باز کردم دیدم یک اکیپ شش هفت نفره دختر و پسر کنارم نشستن ...
چقدر شاد بودند ... مدام با هم شوخی میکردند ... از رو صحبتهاشون معلوم بود که همشون دانشجو هستند ...
دوباره چشمهامو بستم و کمی به فکر فرو رفتم ... باز اون چشمهای سیاه ... باز اون نگاه گیرا ... باز هم اون حس غریب ... این چه حسی میتونه باشه ؟ تنفر؟ نمیدونم
خودم رو مشغول آنالیز کردن ب*غ*ل دستیم میکنم ...
@romangram_com