#نیاز_پارت_23
ماموریتم به خوبی تموم شده بود ...
حساب، بی حسآب، شدیم
من دیگه اینجاکاری ندارم
دیگه حرفهاشون رو نشنیدم رفتم تو آسانسور و صورتم رو توی آیینه تمیز کردم .. مقنعم رو سرم کردم و رفتم خونه ... هم عذاب وجدان داشتم هم خوشحال بودم ...
تمامه بدنم خیس شده بود از عرق ... از خجالت داشتم میمردم ... این من بودم که این عمل زشت ازم سر زده بود؟
خواستم حسه پشیمونی از کارم رو تو خودم راه بدم که باز با خودم کنار نیومدم ...
بالاخره که چی ؟ !
باید یکی جوابه این مرد رو میداد یا نه؟..
نمیدونم چرا اما همش تصویره اون چشمها، که بهم خیره شده بود، یادم میاد ...
بیچاره ...
انگار خیلی جلوی این دوستش اعتبار داشت .. حسابی کنف شده بود ...
علی رو بگو !توخوابش هم، فکر نمیکرد، دوسته عزیزش دست به همچین کاره زشت و زننده ای بزنه ... روزگاره دیگه ...
یکبار اون حاله منو گرفت، یکبار من ... دیگه حساب بی حساب شدیم، جناب دادفر ...
بهت گفته بودم، پاروی دمه من نذار!
فکر میکردم بعد از این کار حسه آرامش و غرور بهم دست میده ... اما بجاش، همش، احساس ندامت و عذاب وجدان دارم ... کاش اینکارو نمیکردم ... باید یه جوره دیگه ازش انتقام میگرفتم ... اصلا کاش از همون اول مجبورش میکردم جلوی ولیان ازم معذرت بخواد ...
بیچاره حالت زار به صورتش نشسته بود ...
ولی خب این وسط یک تخفیف ویژه ای هم براش قایل شده بودم اون هم این بودکه جلوی یکی از دوستهای صمیمیش، این کارو کردم ... وگرنه خیلی خوب میتونستم تو چند موقعیت قبلی که برام به وجود اومده بود، اون هم پیش افراد گردن کلفتی که ملاقات داشت، بی اعتبارش میکردم ... از جمله همون خانوم سوده، که از طرف کنترل کیفیت اومده بود ... هم طرف زن بود و اجرای نقشم، جلوی اون راحت تر بود ..هم اینکه اون بیشتر جلوی یک زن خجالت میکشید .شانس ولیان هم، که خودش از خودش گرفته بود ... هر چند برای خودش بد نشد ... علی، دوست صمیمیش بود .. خوب میدونه خودشو چه جوری جلوش تبریه کنه ...
اما اون دو تا چشم سیاهش ... تهدید آخرش رو بچسب ... وای ... تا تونستم از دسته خودم شکارش کردم ..
اووووووووه ... حالا،کو تا بعد از ده روز مرخصی، من برگردم، هتل و اون هم یادش باشه ...
فعلا برم برای دایی و زندایی با سپیده، دخترداییم، سوغات بگیرم، که سفرم به شمال رو عشقه ...
دو روز وقت داشتم تا به کارهای عقب موندم رسیدگی کنم ...
برای دایی یک پیراهن خریدم و یک دست کیف و کمر بند چرم .از دریا این ایده رو گرفتم ... ایده بدی هم نبود .. حتما خوشش میاد
برای زن دایی هم ست همون کیفه دایی رو گرفتم اما به جای کمر بند یک روسری ساتن خیلی خوشگل به رنگ سورمه ای خریدم .. زیاد از رنگهای شاد و روشن استفاده نمیکرد تو اون چند مدت هم که باهاشون زندگی میکردم سلیقش به خوبی دستم اومده بود
برای سپیده هم یک شال خوشرنگ که به مد روز هم بود خریدم و یک بلوز مجلسی آبی که به نظر خودم به رنگه چشمهاش خیلی خیلی می اومد انتخاب کردم و کنارش گذاشتم ...
@romangram_com