#نیاز_پارت_22
- مشکلی پیش اومده ؟
رژ لبی که از صبح روی لبم بود رو کمی به دوره لبم پخش کردم و باهمون دست به دور دهانش مالیدم لکه های قرمز رنگ نشون از کاری که میخواستم بکنم رو میداد ... متعجب، نگاهم میکرد، و چشمهاش از تعجب چهار تا شده بود ...
شلوار دودی رنگ همراه با پیراهنه سفید به تن داشت یقش کمی باز تر از حد معمول بود و کراواتش شل روی پیراهنش ...
با تموم شرمی که داشتم اما باز حسه انتقام درونم فوران کرده بود مقنعه رو از رو سرم برداشتم و موهای تا کمرم رو با یه حرکت باز کردم ... خودم رو نزدیک در اتاق کردم و با شنیدن صدای باز شدنه در آسانسور شروع به داد و فریاد کردم
از شانسه خوبم ولیان پنج روزی میشد که رفته بود مرخصی و تو اون موقع از روز فقط کیان دادفر بود که تو طبقه بیستم بود اتاق حسابداری هم از صبح تا ظهر، فقط، مشغول کار بودند
- ک*ث*ا*ف*ت تو یه آشغالی چطور جرات کردی از بی کسیه من سوء استفاده کنی ؟ آشغال ... من به تو چه هیزمه تری فروختم که تو این کارو میخواستی با من کنی ؟ به تو هم میگن آدم ؟
فهمیدم که دیگه به در اتاق رسیده و داره وضعیت نا بسامان اتاق رو نگاه میکنه ...
جلوی دوستش بی آبروش کردم ...
مات و مبهوت نگاهم میکرد ... متحیر از این همه گریه های دروغینه من ... خجالت میکشیدم اما انتقام هم لذته خودش رو داشت
به علی نگاه کردم که با اخم و متعجب به کیان و سپس به من، نگاه میکنه
- به موقع رسیدی آقای رستگار این دوست شما یک آدمه پسته که قصد داشت ...
برای رسیدن به نقشم باید هر کاری میکردم وگرنه شک میکرد
دو زانو رو زمین نشستم، موهام ریخت تو صورتم بلندیشون کمابیش به زمین میکشید ... های های گریه میکردم.. به هق هق افتاده بودم و خودم هم انصافا تشدیدش میکردم
- این آدم آشغاله ... این ... میخواست ... با آبروی من ... شما اینجا شاهدباشین ... من دیگه تا عمر دارم اینجا نمیمونم ... به خداوندیه خدا قسم اگر پای آبروی خودم وسط نبود همین الان تحویله پلیس میدادمش ... اما علی آقا شما شاهد باش که این دوسته به ظاهر با معرفتت امروز میخواست از بی کسیه من، تو این شهره غریب، سوء استفاده کنه ...
علی طآقتش تموم شده بود ... با خشم به کیان نگاه میکرد و کیان هاج و واج به من خیره شده بود
با مشتی که علی به صورته کیان زد، گریم نا خودآگاه قطع شد و به کیان نگاه کردم ... از شدته ضربه روی مبل افتاده بود علی به سمتم اومد و مقنعمو گذاشت روی سرم و گفت
- نترس آبجی مرد هنوز نمرده ... این نا رفیق هم، من به حسابش میرسم ... شما حجابت رو میزون کن برو پایین ... تا من ببینم این م*ر*ت*ی*ک*ه چه غلطی کرده
علی دستشو به موهاش میکشیدو من هم م*س*تقیم ذل زدم به کیان رنگ صورتش پریده بود، از ترس ...
با یه پوزخندی که فقط کیان متوجه اون شد رو به علی گفتم ..
-من که کسیوندارم اما خدا ازبرادری کمتون نکنه .. اگه شما نرسیده بودین !تا الا اون کثافط منو ...
- برو آبجی من از طرف این بی وجدان ازت معذرت میخوام
بلند شدم ... برگشتم سمت در، صدای کیان رو شنیدم
- وای به روزگارت ... اگه گیرم بیفتی ... برو خدا خدا کن جلوم آفتابی نشی ...
- خفه شو کیان به تو هم میگن مرد ... لا کردار دختره کارمنده توه ... خوبه میدونستی کسیو نداره ... بنده خدا مثله ابر بهار اشک میریخت چطور تونستی ... تو مراممون این کارا نبود کیان ...
@romangram_com