#نیاز_پارت_21

... تازه معنی اون همه شیطنت تو چشمهاشو فهمیدم .. منو با نقشه قبلی کشوند تو اتاقش تا اینجوری حالمو بگیره ! خواستم حرفی بزنم که در به روم بسته شد و از پشت در صدای قهقهه دوتاشون میومد ...
حس انتقام تموم وجودم رو گرفت اما چه جوری ؟
باید خیلی حساب شده کار میکردم ...
اگر بیشتر باهاش راه میومدم کاملا تو هتل پیشه همه منو یک ... معرفی میکرد ... اگر هم باهاش بحث میکردم فکر میکرد خیلی ناتوانم که دست به دامن دادو بیداد وگیس کشی شدم ... اون وقت بود که در ه صورت خودش رو برنده ببینه که اون هم ازدید من جزء محالات بود ...
اینی که من دیدم بی وجدان تر از این بود ...
دیگه فقط به انتقام فکر میکردم ... سازش برای این مرد متکبر کاره بجایی نبود ..باید جوره دیگه ای حالشو میگرفتم ...
چند روزی از اون ماجرا میگذشت و نه اون جلوی من آفتابی میشد و نه من ...
دیگه تصمیمو رو با نقشهء دقیقی که کشیده بودم گرفتم ... من باید زهرمو به این مرد میریختم ... باید باهاش مثله خودش بر خورد میکردم ...
روزها پشت سر هم میگذشت و من هر روز به نقشم فکر میکردم که هر لحظه نزدیک بودموقعیتش فراهم بشه ...
... هر چند تو این نقشه خودم هم کم ضربه نمیدیدم اما خب تنها راهی بود که کیان دادفر رو سر جاش بشونه .
باید بهش نشون میدادم که ... نیاز کیه ...
سرمون خیلی خلوت تر شده بود ایامه عید به پایان رسیده بود و بیشتر پرسنل رفته بودند مرخصی از جمله من که با مرخصیم موافقت شده بود .. و من میتونستم بیستم فروردین برای ده روز به هتل نیام ...
یک روز به شروعه مرخصیم مونده بود و در اصل روزه آخری بود که کار میکردم ...
از فردا تا ده روز، روزهام ماله خودم بود .. دوست داشتم بی خبر برم پیش دایی، تا بیشتر غافلگیرش کنم .دلم برای همشون تنگ شده بود ...
... نا امیدانه به بیرون هتل نگاه میکردم و با ترمز هر تاکسی و یا ماشینه شخصی دلخوش میکردم که ماشینه بعدی یکی پیاده میشه و موقعیت رو برای عملی شدنه نقشم فراهم میکنه ...
اونروز همه چیز باب میلم پیش میرفت یک آن دیدم کسیکه از ماشینه شاسی داره مشکیش پیاده میشه هیچکی نیست جز علی ... اینقدری که از دیدنش هیجانزده شدم که نفهمیدم چطوری رسیپشن رو به رضا سپردم! و قبل از اینکه علی وارد لابی بشه خودم رو به آسانسور رسوندم ...
سراسیمه دکمه طبقه بیست رو زدم ... دیگه وقتش بود جوابه اینهمه ظلم رو الان بهت میدم ... کاری که میخواستم انجام بدم، با روحیم اصلا سازگار نبود اما حسه انتقام درونم بیدادکرده بود و من به هیچ چیز، جز عملی شدنه نقشه ام، فکر نمیکردم ...
میدونستم تا با رضا حرف بزنه و بالا بیاد حد اقل پنج دقیقه زمان میخواد ...
به همین خاطر خودم رو پشت در اتاقش رسوندم جایی که چند هفته پیش منو جلوی ولیان، یک ... معرفی کرد.. کسی که برای امورات زندگیش تن به هر کاری میده .. تا میخواستم خودم رو ثابت کنم رکب بعدی هم ازش میخوردم ...
اینبار آهسته، سه بار، به در کوبیدم
سعی کردم آرامشه خودم رو حفظ کنم
با لبخند در رو باز کرد ..با دیدنه من شوکه شده بود
وارده اتاق شدم و درو، پشتم نیمه باز گذاشتم
اخمه ریزی بهم کرد و گفت

@romangram_com