#نیاز_پارت_17

در آخر هم برای اینکه ختم کلام رو بهم بده گفت
- حالا که شرایط رو برات جوری کرده که به ناچار اونجا براش کار کنی تو هم بجنگ ... کمر خم نکن ... غم به خودت راه نده ... تا صبح وقت داری تا اونجا که میتونی و دلت میخواد گریه کنی اما از فردا روز از نو میشه و نیاز جدید هم باید وارده جامعه بشه .نیازی که در برابر مشکلات، محکم میایسته ... تو میتونی .مگه نه ؟
با حرفهاش انرژی گرفتم ... دیدم راست میگه من هم به نوبه خودم قدرتی دارم که اون حتی تو خوابش هم نمیبینه تا آخره شب با هم حرف زدیم و اون هم از خبرهای خوشش گفت اینکه آخرین برگه هم از اداره مربوطش گرفته و دیگه مشغوله سوغات خریدنه .. یکی دیگه از خبر هاش این بود که خواهرش یه بچه تپلی به دنیا آورده و اگه خدا بخواد اون هم میتونه تا یک ماهگیش خودشوبرسونه و ببینتش ... اما تهه حرفهاش یه غمی داشت که من نمیتونستم بفهمم ... اون هم تلاشی تو گفتنش نکرد ... بالطبع من هم اصراری نداشتم ...
صبح با عزم راسخ رفتم هتل ...
با چند نفر سلام و احوالپرسی کردم و مشغول کار شدم ... چند ساعتی از صبح میگذشت که دیدم یه پسره تقریبا تپل اما قد بلند با صورته بسیار با نمک وارده هتل شد یک شلوار جین آبی با یک سوییشرته قرمزرنگ ...
با لبخند نگاهش کردم و اون هم متوجه این شد که قبل از ورود به لابی باید بیاد پیشه من و بگه چه کاری داره
-سلام آقا .. خیلی خوش اومدین .. میتونم کمکتون کنم ؟
با رویی باز و لبخندی که از بدو ورود روی لبهاشه میگه
- معلومه خواهرم ... اول از همه ساله نوتون مبارک ...
وای راست میگه ...
- خیلی ممنون همچنین ساله نو شما هم مبارک
- خانم شنیدیم این آقای مهندسه ما دیروز رسیده ایران .لطف میکنین یه وقته ملاقات برای ما ازش بگیرین؟
از لحنه صحبتش نا خودآگاه لبخند رو صورتم نشست
- تبریک میگم .. حالا اسمه این آقای مهندستون که مسافره ماست چی هست تا من بهشون خبر بدم
میخنده و با ذوق زیادی میگه
- کیان .. کیان دادفر ... آقای مهندس، کیان دادفر
وای باز من باید با این مرد روبرو بشم لبخند از صورتم میره و جای خودش رو به اخمه کوچیکی میده
- نیومده ؟ اتفاقی افتاده ؟
با سوالهایی که میپرسید مانعه این شده بود تا بیشتر از دیدنش استرس بگیرم دلیلش هم این بود که باید به کارش رسیدگی میکردم خیلی جدی بهش گفتم
- نخیر آقا ایشون دیروز تشریف آوردن هتله ما ... چند لحظه صبر کنین تا بهشون اطلاع بدم
- خیر ا ز جوونیت ببینی آبجی بگو بیاد پایین این داداشه ما ... که ده سالی میشه صورته ماهشو ندیدیم
اوه چه تحویلی هم میگیره این مردک رو ... اصلا به من چه ؟! من به کارم برسم
رو کردم به رضا که داشت تلفنی با یکی صحبت میکرد
- آقای حسینی لطف کنین با آقای دادفر تماس بگیرین بگین یک آقایی پایین منتظره دیدنشون هستند

@romangram_com