#نیاز_پارت_153
سنگینی نگاه کیان کاملا حس میشد اما تو اون زمان نیرویی بهم وارد شده بود که اصلا تمایلی به چرخوندن نگاهم و زوم کردن روی کیان رو نداشته باشم
-اینجور که معلومه تنها تشریف آوردین ... خوشحال میشم از شما دعوت کنم که به جمع ما بپیوندید ...
با دست اشاره ای به چند میز اون طرف تر میکنه و دوستانش رو بهم نشون میده ... چند تا پسر که همگی هم سن و سال خودش هستند و چند خانوم که معلوم بود همگی زوج به زوج مقابل مردها ایستادند ...
دوست داشتم درخواستش رو قبول کنم اما چندان کار جالبی هم نمیدیدم که همون بار اول دنبالش راه بیفتم و برم پیش دوستاش ..هنوز خودش رو نمیشناختم ...
لبخندی زدم و دستم رو از تو دستاش کشیدم بیرون و گفتم
-ممنون از لطفتون آقا ... تنها نیستم ... دوستام اون وسط دارن میر*ق*صن ...
اخم کوچیک و ظریفی تحویلم میده و با لبخند مکش مرگ مایی میگه
- حالا که این درخواست من رو رد دادین میتونم پیشنهاد ر*ق*ص رو اینبار بهتون بدم ؟
چه عجب بالاخره یکی از من در خواست ر*ق*ص کرد ... اما من ر*ق*صی بلد نبودم ... البته بلد بودم اما نه در حد دختر های حاضر در سالن ...
خواستم همزمان جواب منفی خودم رو اعلام کنم که دستی روی شونه راستم قرار گرفت و زود تر از من به صحبت در اومد ..
-نیاز بیا میخوام به یکی از دوستهام معرفیت کنم
وای کیان ... کیان ..من از دست تو چی کار کنم ... هر جا مثل زبل خان وارد معقوله میشی ...
جوری حرفهاش رو بیان کرد که هم من و هم مردی که روبروم بود به مثبت بودن در خواستش شکی نداشتیم ..
حتی اجازه صحبت کردن بهم نداد ... یک دستش رو گذاشت رو شونم و با اون یکی دستش دست چپم رو گرفت و گفت ...
- منو میبخشین اما نیاز جان رو یه چند دقیقه ای باید قرض بگیرمش
من رو به سمت خودش کشید و گفت ..
- بریم ؟..
حتی روم نشد تو صورت عرفان نگاه کنم ..چه حرکت زشتی بود که اجازه تصمیم گیری بهم نمیداد ... حقش بود همونجا ضایعش میکردم ... اما اون موقع با وجدانم چی کار میکردم ..از ته دل خواستار همراهی با کیان بودم ...
وارد جمع ر*ق*ص شدیم ... خبری از معارفه نبود ... من رو آزاد رها کرد و خودش با موزیک، حرکات های آرومی میکرد ..تو اون شلوغی کار زیاد جالبی نبود اگر خشک و بی حرکت می ایستادم ..منتظر فرصتی بودم تا صدام رو به گوشش برسونم و ازش بپرسم که شخصی که میخواست معرفی کنه کجاست اما مگر میشد ..در واقع کمی هم عجیب به نظر میرسید ..برای همرنگ شدن با بقیه ناچار به کمی تکان دادن پاهایم شدم ... خواستم بعد از چند ثانیه برگردم و برم سر جام بایستم که دیدم خودش رو نزدیکم کرد و دستش رو دور کمرم گذاشت و من رو کامل چسبوند به بدنش ... تو اون شلوغی باز من م*س*ت بوی بدنش شدم ... خوشحال بودم از اینکه اون فکر میکرد من ناراضی هستم اما حس درون من چیز دیگری بود ... حسی ما ورای توصیفش ..این همه نزدیکی لذت بخش بود اما هدف اون از این همه نزدیکی فقط و فقط رسوندن صداش به گوشم بود ...
بدون کوچکترین نگاهی به چشمهام سرش رو نزدیک گوشم آورد و کنار گوشم گفت ...
- فکر برگشتن و از سرت بیرون کن از جلو چشمم دور نشو صبر کن تا خودم بعد از شام برسونمت ... .
دلم هوای سر به سر گذاشتنش رو داشت ...
-آخه من همونجا راحت بودم این وسط باید بر*ق*صم که من اصلا خوشم نمیاد ...
صدای ضربان قلبش رو از این همه نزدیکی حس میکردم ..منظم ..درست برعکس من ... از ترس اینکه مبادا قلبم حس درونم رو فاش کنه ازش فاصله گرفتم ..اما این فاصله بیشتر از یک قدم نشد که دوباره منو سمت خودش کشید و اینبار دیگه کامل ب*غ*لم کرد ... دستهاش کاملا قالب کمرم شده بود ... حس جالبی داشتم که با دنیا عوضش نمیکردم با اینکه شناخت عمیقی ازش نداشتم اما باز حس امنیت رو در آغوشش تجربه میکردم ... تقریبا برام غیر قابل باور بود ... پسری که تا چند وقت پیش درگیر پذیرفتنش بودم حالابا حسی ماورای لذت تو آغوششم ...
@romangram_com