#نیاز_پارت_154
اینبار دیگه جایی رو نگاه نمیکرد حواسش شش دانگ پیش خودم بود ... کمی خشم تو نگاهش دیده میشد ... تو چشمهام خیره شد و گفت ..
-بله ... خانوم ر*ق*ص بلد نیست اونجا راحت تر بود چون عشوه و دلبری راست کارشه ..
دلخور شدم از این حرف ... دیگه حتی آغوشش هم برام جذابیتی نداشت ... عشوه ؟ من هنوز درگیر احساسم بودم چطور میتونستم همزمان برای شخص دیگه ای ناز کنم ... ولی باز جای امیدواری داشت ... پس براش مهم بودم که اینطور اهمیت میداد ... باز حس دلخوریم تبدیل به خشنودی شد ... من برای کیان مهم بودم ..
اما از حرفهاش معلوم بود که فکر میکرد مشغول دلبری بودم ... با اینکه اینطور نبود باز حرصم گرفت ... از اینکه چطور تو اینجورمواقع که من هم میتونم از ظرافت جنسیتم استفاده کنم این میپره وسط و همه کاره میشه ؟ مگه من چند بار تو کارهاش دخالت کردم ؟ اصلا این کی من میشه ..منی که حسم رو نسبت بهش یکطرفه میدونم ... پس به چه حقی پا توی حریم خصوصی من میزاره ..اگر کمی شل بیام و سکوت رو پیشه کنم، ممکنه فردا برای بروز احساساتم هم هم تعیین و تکلیف کنه ... حد اقل خاصیت تنهاییم همین بود که خودم برای احساس خودم صاحب نظر بودم ...
با رضایت خاطر تو چشمهاش نگاه کردم و تو نازی که به نگاهم وارد میکردم کمی دست و دلباز شدم و گفتم ...
-پس توقع داشتی برای تو عشوه بیام ؟حد اقل اینقدر با معرفت بود که منواونطور تنها میبینه طاقت نیاره و بیاد پیشم ...
دستش که روی کمرم بود کمی شل شد و بعد دوباره به ثانیه نکشید که به حالت چنگ فشار عجیبی به کمرم وارد کرد و باز با خشم اما اینبار خشمش چاشنیه عصبانیتش بود ولم کرد و ... گفت
-آهان ... پس اینطوریه ... باشه ... برو ... فقط زود تر از جلو چشمهام دور شو ..
...
یکباره عصبانی شد .
مشخص بود که دوباره آرامش مابینمون تبدیل به جنگ سرد شده ... باز موقعیت آتش بس از دیداون به پایان رسیده بود ...
این رو از رفتار به نسبت خشنش فهمیدم ... تازه فهمیدم که حرفهایی که زدم یه جورایی بد رو مخش رفته ... حس کردم کمی تند رفتم .حالا خوبه عرفان رو نمیشناختم اینطور پشتش در اومدم ...
ولی جدا من خیلی تند پیش رفتم یا این خیلی زود عصبی شد ؟
با اخم نگاهم میکرد ... اونقدر شدت خشمش زیاد بود که ترجیح دادم زود تر از اون جا محو شم ...
رفتم دوباره سر جام ایستادم و به بقیه نگاه کردم ..اما دیگه اون آرامش قبل تو افکارم نبود ... اینبار کیان رو از خودم رونده بودم ... تا لحظه شام نمیدونم چطور گذشت ..کمابیش به کیان نگاهی گذرا میکردم اما دریغ از یک نیم نگاه از جانبش ... کلافه شده بودم ... حتی برای سرو شام هم لحظه ای کنارم نیومد ... تنها بودم و تنها تر هم شدم ..
بشقاب غذام رو دستم گرفتم و رفتم رو یکی از صندلی ها نشستم ... آریا با دخترهایی که تازه باهاشون آشنا شده بود گرم خوش و بش بود و آرزو هم با کیان و دو نفر از دوستان کیان که یکی مرد و بود و اونیکی هم فکر میکنم دوست دخترش بود مشغول صحبت و غذا خوردن بودند ... سولماز و پیمان هم که کمابیش به همه سر میزدند و بالطبع برای اینکه به همه برسند سر هر میزی دو سه دقیقه بیشتر صبر نمیکردند ... در نتیجه مجبور بودم همونطور تنها شامم رو بخورم ...
دومین قآشق رو هنوز بالا نبرده بودم که دیدم دوباره سر و کله عرفان پیدا شد ... این مرد دست بردار نبود ..هرچند من هم بی تقصیر نبودم خب اگه رودر بایستی رو کنار میگذاشتم و بی تمایلیم رو به این گفتگو نشون میدادم این الان اینقدر روی من کلید نمیکرد ...
حسی درونم بیدار شده بود که با هم صحبتی عرفان هنگام شام خوردن میتونم تسلطم رو روی زندگیم و تصمیم گیریهام به کیان نشون بدم ... و یک جورایی هم اون رو دوباره متوجه خودم بکنم
در نتیجه با لبخندی، رضایت خودم رو برای هم نشینی با عرفان نشون دادم ...
تقریبا بشقابش هم نظر با من پر شده بود ...
-باز هم که تنها میبینمتون !
چاره ای نداشتم جز یک لبخند کوچیک ...
-از پیمان شنیدم انگار جدی جدی کسی رو برای همراهی کردن ندارید ...
برام جالب شده بود که این مرد چه نسبتی با پیمان داره که تونسته آمار من رو اینقدر دقیق در بیاره ...
@romangram_com