#نیاز_پارت_152
اولین بار بود که میخواستم امتحانش بکنم .. اون هم با مراسم خاصی که بچه ها دم ازش میزدند ...
گیلاس از دستش گرفتم و خواستم همونطور تو دستم نگهش دارم که کیان هم مثل من گیلاس به دست مقابلم ایستاد و بعد از صحبت پیمان همگی گیلاس ها رو خواستیم سر بکشیم ..که سولماز دستمو تو دستش گرفت و روی پوست دستم کمی نمک ریخت ... دلیلی نمیدیدم که خودم رو ناوارد نشون بدم ... میتونستم ببینمشون و بعد همون کارها رو مثل خودشون تکرار کنم ...
- به سلامتی خوشی امشبمون و دوستی پایدارمون ...
کیان رو میدیدم ... دستش رو بالا آورد و سرش رو کمی خم کرد زیر چشمی نگاهی بهم کرد و نمک روی دستش رو خورد .. ... تقلید کردم ..
تلخ بود اما با نمکی که قبلش خوردم و لیموی که بعدش خوردم قابل تحمل شد ..بیشتر رسمش دلنشین بود تا طعمش ... مخصوصا با نگاه ها ی کیان ... بعد از کمی ایستادن تو آلاچیق و خوردن دو شات از اون تکیلا همه وارد سالن و یا به نوعی پیست ر*ق*ص شدیم ..
موزیک بلند بود و همه مشغول ر*ق*ص ...
من هم کم کم احساس گرمی میکردم ... گرم شدن دمای خونم رو داخل رگهای پاهام حس میکردم ... شاد بودم ... با هر ریتم موزیک ه*و*س به جمع پیوستن بهم دست میداد ... اما کسی برای همراهیم نبود ...
تقریبا اواسط جشن بود و کیان گرم صحبت با دوستانش بود ... من هم کمابیش یا از پیش غذاها یی که تو سالن به دست گارسون ها پخش میشد میخوردم یا کمی هم صحبت آرزو و سولماز میشدم ..اما اون دو هم همش وسط سالن مشغول ر*ق*ص بودند ...
هر از چند گاهی شجاعت نشون میدادم و تو چشمهای کیان نگاه میکردم و خیلی با مهارت قبل از تصادف نگاهامون نگاهم رو میدزدیدم ...
دیگه اتفاقی که باید میفتاد افتاد ... آرزو از کیان درخواست همراهی کردنش تو پیست ر*ق*ص رو کرده بود و کیان هم همچین بی میل بهظر نمیرسید ... چقدر جذاب میر*ق*صید ... ایرونی و کاملا مردونه ... تنها تماسشون فقط از سمت آرزو بود که خودش رو به کیان میچسبوند ...
این دقایق سخت میگذشت ... دیر میگذشت ... یه جورایی تمومی نداشت ... کیان ... پسری که من تازه امروز فهمیدم که اسیرش شدم مقابله من با یکی دیگه میر*ق*صید و غرق در لذت بود ... نفسم تو سینه حبس شده بود ... یه جورایی خودم از روی عمد حبسش میکردم تا شاید فرجی میشد و همونجا میمردم ...
درگیر احساساتم بودم که با صدای گیرای یک مرد تقریبا چهل ساله روبرو شدم ...
موهای پر پشت و خوش حالت کت و شلوار زیبا و شیک ..پوست صاف و برنز ...
-مزاحم که نیستم ..
تمایلی به همصحبتیش نداشتم اما باز بی ادبی میدونستم اگر جوابش رو نمیدادم ... از سر شب تنها ایستاه بودم و جوابی جز اینی که گفتم نداشتم ...
-خواهش میکنم ..
کنارم ایستاد و کیان هنوز متوجه حضورش نشده بود .
-عرفان هستم ... از آشناییتون خوش وقتم ..
دستش رو به سمتم دراز کرد ... ناچار به دست دادن شدم و خنده ای خشک رو لبهام گذاشتم و گفتم
-همچنین .. همچنان دستم تو دستای نسبتا سردش قفل شده بود ...
-از سر شب تنها هستید ... میتونم بپرسم افتخار آشنایی با چه شخصی رو دارم ؟
-نیاز ... نیاز هستم ...
-به به ..چه اسم زیبایی ...
ن-ممنون ...
@romangram_com