#نیاز_پارت_151

- حواست باشه اینجا سنگ زیاده نیفتی ...
گفتم ..گفتم نگرانمه ... گفتم اون هم به من بی میل نیست ..این جمله ساده تر از اونی بود که هر کسی رو به فکر بندازه اما من دنیا برام رنگین شد ..اکسیژن برام زیاد از حد بود ... هوا مطبوع شده بود ..زمان رو برای هر گونه ابراز علاقه دیر میدیدم.. احساس میکردم هر چه زود تر باید این حس رو نمایان و آشکار میکردم وگرنه خودم رو تو مرز جنون میدیدم ...
دیگه لوندی رو هم برای به دست آوردن کیان به جا و شایسته میدیدم ... باید برای محکم کردن جایگاهم از سلاح زنانم که تا به امروز ازش استفاده نکردم استفاده کنم ... مخصوصا امروز که خودم با احساسم، خالص، کنار اومدم ... من عاشق شده بودم ..عاشق شده بودم و خودم بی خبر از همه جا و دلم این حس رو به تنفر و لجبازی تعبیر میکردم ... این تپیدنها خبر ازاسارت قلبم بود من بی خبر بودم ...
لبخندی با ناز تو صورتم نشوندم و گفتم ...
-نه دیگه حواسم هست ...
وای چرا نتونستم ... چرا نتونستم بهش یه جوری بفهمونم که خوشحالم از بودن در کنارش ...
سرش رو به منظور تایید تکون داد و شونه به شونه من قدم بر میداشت ... چه افکاری ... چقدر تو آینه قدی کنار در من و کیان به هم میومدیم ... چقدر زوج متناسبی به نظر میرسیدیم ... از این افکار خندم گرفته بود ..
تنها دیدن سولماز با اون پیراهن دکلته شیری رنگ بلند با نگینهای فراوان میتونست منو از مشغولیات ذهنیم در بیاره..چقدر خواستنی و زیبا شده بود ... خوشحالم که به راستی تنها خودش تو شب میدرخشید ... زیبایی و به چشم آمدن سولماز تو یکی از بهترین شبهای زندگیش حق مسلمش بود ..
موهای فر که خیلی ناز همشون رو آزاد از پشت سرش رها کرده بود ...
با دیدنش نفهمیدم چطوری پریدم تو ب*غ*لش ...
- وای سولماز چقدر ماه شدی ... خوشگل بودی خوشگل تر هم شدی دوست ناز و دوست داشتنی من ...
-ممنونم ... ممنونم نیاز از اینکه روم رو زمین ننداختی و اومدی ... خیلی خوشحالم تو رو امشب اینجا میبینم ... دختر چقدر خوشگل شدی ..
حتما فکرشو نمیکرد اینقدر لباسی که برام فراهم کرده بود اندازم باشه .. وقتش بود تا ازش تشکر کنم ...
- مرسی سولماز دست تو درد نکنه از ...
کیان سرفه ای کرد و اومد نزدیک تر و دستش رو گذاشت رو کمرم و کمی با فشار پهلوم رو گرفت و منو به سمت خودش کشوند و گفت ..
-الان وقت این حرفهاست ؟ سولماز خانوم شما به این توجه کن که این دوستتون تا بخواد آماده بشه و بیاد جونه من رو به لبم رسوند ... میبینی پیمان ..انرژی از ما تلف شد خانومها همدیگرو شارژ میکنن ...
پیمان که یک کت سفید با پاپیون و شلوار مشکی پاش بود خندید و گفت ...
-پسر ببین امشب همه به سولماز تبریک میگن لباس من دو تای لباس سولماز وقت برد تا انتخابش کنم اونوقت همه از تیپ سولماز تعریف میکنن حالا تو میای از انرژی تلف شدت حرف میزنی ؟
تماس دست کیان به کمرم آنچنان لذت بخش بودکه دوست داشتم تا صبح با اون پاشنه های بلند اونجا می ایستادم تا این تماس بر قرار بمونه ... اما حیف که این لذت بعد از صحبتهای پیمان به پایان رسید ... دستهاش رو انداخت و رو به سولماز گفت ..
-سولماز جان چی کار میکنی با پیمان ... این پسر بیست و چهار ساعته در حال غر زدنه ... خب یه خرده ازش تعریف کن ..
سولماز با ناز میخنده و من هم مشغول احوال پرسی با پیمان میشم ... بعد از تبریک و کمی خوش و بش سولماز یک شات با یک برش لیمو آورد و گفت ...
-نیاز جان بیا یک گیلاس بخور برای امشب شاد و خرم ببینمت ...
خواستم دستشو رد کنم که کیان گفت ..
- به به کی از این میگذره ؟ نه پیمان انگار راستی راستی اینجا فقط خانومها به فکر همدیگه هستن ... پیمان تو هم به ما برس ..

@romangram_com