#نیاز_پارت_150
این حس از کجا بود اما انگار یکی بهم میگفت باید خودت رو براش ثابت کنی ..باید این سوء تفاهم رو برداری ..شاید هنوز نقطه امیدی داشتم تا کیان نسبت به من بی توجه نباشه ... درست شنیدم آرزو میگفت نگران نباش ... پس نگرانم بوده ..آره کیان نگرانم بوده ... وای کاش میفتادم دست و پاهام خورد میشد اما منو تو اون حالت نمیدید ... نه شاید خودش فهمیده باشه که این اتفاقی بیش نبوده ... دستپاچه شده بودم مثل کسی که تنها چند ثانیه وقت داشت تا تو چند جمله کوتاه بیگ*ن*ا*هیه خودش رو ثابت کنه ..
تو چشمهای کیان که با دقت نگاهمون میکرد نگاه کردم
- اگه آریا خان اینجا نبود الان معلوم نبود چه سوژه خنده ای برای این جمع شده بودم ...
آخیش یعنی فهمید که این کارم تعمدی توش نبوده ؟
چشمهاش رو ریز تر کرد و با دقت طوری که سوالی براش پیش اومده باشه نگاهم کرد و گفت ...
-چی شد مگه ؟
حالا وقتش بود ... تموم تمرکزم رو گذاشتم رو اینکه چجوری براش توضیح بدم که یه وقت جمع هم از این حس عذاب وجدانم بویی نبرن ..
-هیچی این سیمها نزدیک بود کار دستم بده با کله پخش زمین شم ...
آریا خنده ای سر داد و آرزو پوزخندی سمتم پرتاب کرد تنها کیان بود که اخم کوچیکی کرد و گفت ..
-بیشتر مراقب باش
یعنی ممکنه این اخمها نشونه ای از علاقه باشه ؟ یعنی ممکنه این رفتار و سوالها نشونه ای از اهمیت دادنش به رفتارم باشه ؟ اگر فقط ذره ای .فقط ذره ای از احساسش با خبر میشدم بدون هیچ باکی بهش ابراز علاقه میکردم ...
-خواستم بیارمش پیش پیمان و سولماز ... پس چرا برگشتین ... بچه ها هنوز اونجان ؟
حرفهای آریاباعث شد از تو فکر کیان بیام بیرون ...
آرزو جواب آریا رو داد
- نه خودشون دارن میان تو ... بیرون تو آلاچیق یه خورده شلوغ بود بچه ها گفتن بیایم تو واسه بزن و بر*ق*ص ...
آریا خندید گفت
- تو هم که عاشق این کارها ...
کیان لبخندی زد و نگاش رو از روی آریا برداشت و رو به من گفت ..
-نیاز جان سولماز سراغت رو میگرفت، بیا یه چند لحظه ببرمت اونجا ..وگرنه بیان تو دیگه زمانی برای تنها گیر آوردنشون نداری ...
ذوق زده بودم ..خدا کنه فقط این شعف تو چشمهام دیده نشده باشه ... کنار کیان بودن باعث امنیت خاطرم میشد ... مخصوصا وقتی که اونو از تو چنگ آرزو در میاوردم ... دست خودم نبود ... کیان رو داشتنش رو خواستنش رو و حضورش در کنارم رو سهم و حق مسلم خودم میدیم ... دلیلی هم برای این حس و حق نداشتم ...
سعی کردم مسلط به رفتارم باشم ..خیلی مودبانه و متین جواب دادم ...
-چرا که نه ؟ اتفاقا خوشحال هم میشم ...
بی توجه به آریا و نگاه های پر معنای آرزو، کیان رو همراهی کردم ... به سمت در خروجی میرفتیم ..شنیده بودم بار تو آلاچیق حیاط برقرار شده ... ایده جالبی بود ...
نزدیک های در خروجی بودیم که کیان گفت ...
@romangram_com