#نیاز_پارت_149

با شنیدن صدای آریا برگشتم به طرفش و با لبخندنگاهش کردم و جواب دادم ...
-چند دقیقه بیشتر نیست ... شما یهو کجا رفتید ؟
نگاهی به سر تا پام میکنه و تحسین برانگیز لحنش رو عوض میکنه ...
- امشب میدرخشی ...
دستپاچه شدم ... سرم رو اندآختم پایین و به لبخندی بسنده کردم ... تا به حال مردی از من تعریف نکرده بود ..یه جورایی این اولین بارم بود که تو همچین مجلسی اون هم با این سر و شکل حضور داشتم ...
- نگفتین بقیه کجا رفتند ؟
ابرویی بالا میندازه و با خنده میگه
-سولماز و پیمان ایستادن دارن با بچه ها حرف میزنن ... دوست داری ببرمت پیششون ..
ناچار به قبول پیشنهادش بودم وگرنه تنها محال بود تو این ویلا پیداشون کنم ..مخصوصا حالا که دل تو دلم نبود سولماز رو ببینم
از روی رضایت لبخندی زدم
-ممنون میشم اگه راهنماییم کنی ..
خودش هم انگار میدونست جواب این درخواستش چیه چون بدون هیچ معطلی به راه افتاد ...
هنوز دو قدم نرفته بودم که نفهمیدم چطوری دامنم زیر پام رفت فکر کنم مقصر اون سیمی بود که از رو زمین رد شده بود، هرچه بود خدا بهم رحم کرد زمین نخوردم و سوژه خنده جمع نشدم .. اما این زمین نخوردنم هم مدیون بازوی آریا بودم که تو اون شرایط تنها دستگیره نجاتم بود ..
داشتم میفتادم که بازوی آریا رو گرفتم تا تعادلم رو بتونم حفظ کنم ..آریا هم که ابروهای بالا رفتش نشونه متعجب شدنش بود از این حرکت من ..
برای این که سوء تفاهم نشه لبخند شیطونی زدم و گفتم
-وای ببخشید، یهو داشتم میفتادم خوب شد بودی ...
هنوز دستم رو بازوش بود، خواستم دستم رو جدا کنم که دستش رو گذاشت روی دستم و گفت ..
-الان همه چی خوبه ؟میتونم حکم عصا رو تا شب برات داشته باشما ..
خواستم دستم رو بکشم که صدای کیان باعث شد این کارم به تعویق بیفته ...
- جایی داشتین میرفتین ؟
خواستم قبل از جواب دادنم دستم رو از روی بازوی آریا و از زیر دستش بکشم بیرون که آرزو رو کنار کیان دیدم که خندون ایستاده و گوشه کت کیان رو گرفته
- کیان دیدی تو الکی نگرانی ..آریا و نیاز هر جا باشن نمیگذارن به خودشون بد بگذره ...
چشمهام از این حرف چهار تا شد ... عصبی شده بودم ... مخصوصا وقتی که لبخند کیان رو در مقابل صحبتهای آرزو میدیدم ...
این آرزو هم که انگار بادیگارد کیان شده بود ..چهار چشمی مراقب کیان بود ...

@romangram_com