#نیاز_پارت_148

وقتی بهمون رسید سلام اول از سمت من بود ولی ب*غ*ل کردن و ب*و*سیدن کیان توسط آرزو جوابگوی من شد ...
چرا باز قلبم به تپیدن افتاد ؟ خب یک احوالپرسی عادی بود ... اما برای اون زمان و اون لحظه زیادی بود ... حداقل برای من ... حداقل برای منی که تازه پی به احساسم نسبت به کیان برده بودم ... برای منی که از قرار گرفتن تو هرم نفسهاش تمام سلولهای بدنم به تکاپو می افتادند ...
چقدر کیان صمیمی و دلچسب آرزو رو در آغوش کشیده بود ... یعنی تمام احوالپرسی های آزاد تا این حد هست ...
- سلام کیان جان ... کجا بودین تا حالا حداقلش نفری یه گیلاس خوردیم تا شما برسین ...
-سلام آرزو ... خوبی ؟ تو که دیگه خانمها رو میشناسی تا آماده بشن زمان میبره ...
این صحبتها در حالی بود که آرزو تو آغوش کیان به هوای احوالپرسی به سر میبرد ...
نگاهم رو هر طور میچرخوندم باز به سمت این دو میرفت ... چه حس عجیبی بود ... حسی همانند مالکیت ... حسادت ... نمیدونم چرا ولی از وقتی که اون تجربه شیرین رو ازش گرفته بودم یه جورایی این نزدیکی هارو حق خودم میدیدم ..
صدای آریا به دادم رسید ...
-آرزو با من اینجوری خوش و بش نکردی ؟ بسه بابا تمومش کردی ... جای این حرفها بیا نیاز رو راهنمایی کن بره لباسهاشو عوض کنه ...
حتما باید این حرفها رو میشنید تا بیخیال کیان بشه ...
هنوز مانتو تنم بود و جایی برای به رخ کشیدن زیباییم در مقابل آرزو نداشتم .آرزو هم بی حوصله به سمت من برگشت و با یک روب*و*سیه کوتاه و سرد پذیرای من شد ... حق هم داشت ..آخه من چه جذابیتی برای این دختر داشتم ...
-بیا بریم عزیزم ... تو یکی از اتاقهای بالا لباست رو عوض کن ...
بی حرف و کلامی از کیان و آریا دور شدم و دنبال آرزو راه افتادم ...
از پله ها بالا رفتیم و جلوی سومین در ایستادیم
-تو این اتاق ..سولماز و پیمان هم تا چند دقیقه دیگه تو سالن میرسن ... لباستو عوض کردی بیا پایین عزیزم ...
با راهنمایی آرزو فهمیدم که اتاقی که باید لباسهامون رو عوض میکردیم همینجا باید باشه ... آهسته وارد اتاق شدم و آرزو هم با لبخندی منو ترک کرد ...
اولش فکر میکردم فقط خودم تنها هستم اما با ورودم به اتاق با چند تا خانوم دیگه هم رو برو شدم که اونها هم سخت مشغول آمآده شدن بودند ...
شانس آوردم لباسی رو که سولماز برام تدارک دیده بود رو پوشیدم هم همخونی با لباسهای بقیه داشت هم میتونم یه جورایی بگم که لباسم خیلی شکیل تر از مدل لباس بقیه بود ... همه یا لباسهاشون کوتاه بود و چسب و یا بلند و خیلی امروزی ... در کل هر کدوم زیبایی خاص خودشون رو داشت ...
مانتوم رو که در آوردم رژ لبم روتمدید کردم و از در رفتم بیرون ... سنگینیه نگاه اطرافیان رو روی خودم به خوبی حس میکردم ... خیلی با حوصله راهی رو که باید طی میکردم تا به پایین برسم رو رفتم ... خبری از کیان و آریاو آرزو نبود ... باقی افراد هم برام غریبه بودند ...
کنار یکی از میز های پایه بلند گرد که با پارچه سفید بلند دکورش کرده بودند ایستادم و به بقیه مهمانها نگاه میکردم ... کمه کم دور هر میزی دو یا سه نفر ایستاده بودند ...
نمیدونم چه حسی بود که مدام چشمم دنبال کیان میگشت یه جورایی وجودش امنیت خاطرم بود ...
دیگه نگران نبودم ..دخترها اینقدر دست و دلباز تو لباسهاشون سلیقه داده بودند که دیگه کمتر کسی میومد به بازی لباس من نگاه کنه ...
با یک نگاه فهمیدم که رنج سنی مهمونها بین بیست و هفت یا هشت تا چهل سال باید باشه ... کم سن و سال به چشم نمیخورد ... حداقل با آرایشها وفرم لباسها اینطور به نظر میرسید
-کی اومدی ؟

@romangram_com