#نیاز_پارت_15

- نه خوشم اومد انگار جناب رییس خوب تونسته میخش رو محکم بکوبونه ... چه یه روزه حسه کار تو پرسنل دگرگون شده ... البته برای کار کردن تو همچین اماکنی دلسوزی شرطه اوله .. رضا نهاره امروز تو هتل حرف نداره به مناسبت ورود کیان دادفر تو رستوران یه مهمونیه ... بیای ها ...
رضا هم کم مونده بود همون وسط غش کنه ! م*ر*ت*ی*ک*ه از سنش خجالت نمیکشه ... فکر میکنم بیتا یه دوسالی از من بزرگتر باشه ... کماکان رضا و بیتا با هم حرف میزدن خواستم جوابش رو بدم که حرفه آخره بیتا فکرم رو مشغول کرد
پس مهمونی گرفتند ... غلطهای اضافی ... چه شخصیته مهمی هم اومده ..پرسنله خودشیرین هم که منتظره یه موقعیت ... تادیروز ولیان بود !الان این مردک هم اضافه شده!
کارها مثله هر روز پیش میرفت اما این زمان بود که برای من دیر میگذشت ... شاید به این خاطر که زیره نگاهه سنگین پرسنل بودم ... وای خدا بدترین روزهای عمرم رو میگذرونم ..
نزدیکهای بعد از ظهر بود دقیقا وقت نهار پرسنل .
همیشه پرسنل به دو بخش تقسیم میشه یه قسمت زود تر میرن استراحت و نهار و قسمته دوم بعد از قسمت اول ... مدت زمان استراحت هم یک ساعت هست ...
همیشه من اول میرفتم بعد رضا میرفت تازگی فهمیده بودم که زمانه رفت و برگشتش رو با بیتا تنظیم میکنه حیفه این پسر نیست با این دختر بره ؟ !
تنها تو رسیپشن بودم و پاسخگوی تلفن ها و مسافرها شدم
خیلی شلوغ بود ایام عید بود و رنگارنگیه مسافر ها بیشتر از حد معمول ...
بعد از صحبت با اتاقه بیست و هفت گوشی رو اومدم قطع کنم که ولیان رو دیدم با ابهت خاصه خودش که فقط هم متعلق به خودشه اومد طرفم ... مرتب تر از قبل ایستادم و بهش لبخند زدم
- سلام خانوم ولیان
لبخندی سرد و خشک رو لبهاش مینشونه و رو به من میگه
- سلام خانم بهرامی ... شنیدم دیروز خوب برای خودت اینجا گردگیری راه انداختی ... ازشما بعید بود خانم .. هر چ ...
از شدته ناراحتی متوجه بقیه حرفهاش نشدم .. پس این هم خبر داشت ... خدا خدا میکردم این منو اخراج میکرد اصلا نخواستم ... فوقه فوقش اینه که برم خونه نشین بشم تا یکی بیاد بگیرتم دیگه ...
- خانوم ولیان کاش کسی که ماجرای دیروز رو برای شما تعریف کرد کمی هم از رفتار نا بجای آقای دادفر برای شما میگفت
با جدیت اومد تو صورتم و گفت
- این چیزها به من مربوط نمیشه البته از زمانی مربوط نمیشه که آقای رییس خودشون خواهانه این شدند که شخصا به کاره شما رسیدگی کنن در غیر این صورت مطمین باشید که اگر از من بود میدونستم الان در مقابله شما چه برخوردی کنم
بغض گلوم رو فشار میداد تحمل این رفتار ها اون همه برای اولین بار برام خیلی دشوار بود سعی کردم حرفی نزنم و به کارم ادامه بدم ... دیگه اطمینان پیدا کرده بودم که اگر از این هم میخواستم بزاره برم دنباله زندگیم، بی شک با نقشه ایکه برام به عنوان تهدید استفاده کرده بود بهونه خوبی پیدا میکرد ...
من چقدر بد بختم ... اما جواب این همه بی ملایمتی ها رو یکجا بهت میدم ... شک نکن ...
- حالا هم به کارت برس تا ببینم این دادفر چه تصمیمی برات گرفته ... واقعا این مرد چقدر با گذشته ...
وای خدای من اینها ازچی خبر داشتند که اینجور منو مورده مواخذه قرار میدن اشک تو چشمهام جمع میشه اما باز هم مقاومت میکنم تنها کاری که این مدت کمکم میکرد تا سر پا باشم
با اینکه به مسآفرها لبخند میزدم اما فشاره عجیبی روم بود که صد برابر ه، خستگیه سرپا ایستادنم، اذیتم میکرد .
رضا برگشته بود معلوم بود که حسابی شکمش رو سیر کرده بود ..نوبته من بود ... حالا این من بودم که تو ضیآفتشون شرکت میکردم ... مرگم رو حاضر بودم هنوز با چهار، پنج نفر از پرسنل برخورد کرده بودم اینقدر عصبی و ناراحت بودم چه برسه به الان که تو سالن کمه کم پنجاه تا کارگر اونجان .. همشونم از موضوع دیروز با خبرن ...
با قدمهای لرزون به سمت سالن غذا خوری رفتم تو چند لحظه یهو تصمیم گرفتم برای نهار برم بیرون و یک بهونه گیر بیارم که کارم واجب بود و نتونستم تو ضیافته آنچنانی شون شرکت کنم

@romangram_com