#نیاز_پارت_14

این دیگه نوبر بود از اون لحظه ها بود که خداباید به جونیش رحم میکرد
رفتم جلو ... جلوتر ... میزش هم رد کردم ورفتم کناره صندلیش ... اینقدر بهش نزدیک شدم که اعتراف میکنم بار اولی بود که اینقدر به یک مرد نزدیک میشدم دقیقا تو هرم نفسهاش بودم ...
برای چند ثانیه از این همه شجاعت خودم متعجب بودم ... اماوقتی اون اینقدر وقیح بود چه دلیلی داشت من جلوش مظلوم باشم ؟!؟!
- راست میگی خیلی ترسیدم از دسته تو خیلی کارها بر میاد ... تصمیمم رو گرفتم ... به همین زودی ... چه فرصتی از این بهتر ... اینکه من اینجا کار کنم اون هم برای کی ... کیان دادفر ... (خندید از زیادی نزدیک شدنم و حرفهای نرمم متعجب شده بود ) اما یادت نره که من هم به موقعش تلافی میکنم ... چنان از عرش به فرش بیارمت دادفر ... چنان روزگارت رو سیاه کنم دادفر ... چنان تجربه تلخی تو زندگیت بیارم، که تو خوابت هم ندیده باشی
خندش تبدیل به پوزخند شد ... حرفهامو باور نکرد اما برای من همین کافی بود که هشدارهای لازم رو بهش دادم
به حالت عادی برگشتم ... قبل آز اینکه بخواد خطایی ازش سر بزنه !
داشتم از در میرفتم بیرون که صداش اومد
- در مورد اینکه ببخشمت یا نه فعلاباید زمان بگذره اما فعلا میتونی به جای گریه کردن و به پای من افتادن هات موقتا دوباره مشغول به کار شی اما وای از اون روزی که طبق میله من رفتاری ازت سر بزنه ... اون موقعست که طوردیگه ای باهات برخورد میکنم ... از همین الان هم میری پایین یونیفرمت رو میپوشی و سر کارت مشغول میشی کوچکترین نافرمانی، هم، شیفته بعد، مشغول کار میشی و، هم اینکه ...
بر نمیگردم اما نمیگذارم حرفش تموم بشه و میگم
- روزگار اینجور نمیمونه آقای دادفر ...
از در میرم بیرون و با حرص طول راهرو تا آسانسور رو طی میکنم
رفتم طبقه زیر زمین قسمت لباسشویی و خشکشویی هتل، به مسیولش سلام کردم و ازش خواستم یکی از یونیفرم های رسیپشن رو بده به من، تا، لباسم رو عوض کنم ... پیر زنه مهربونیه ... با تعجب نگاهم میکرد فهمیدم که این هم از موضوعه دیروز بی خبر نیست ... دوست داشتم اینقدر جیغ بکشم تا صدام رو از دست بدم ... بهترین دلیل میشد برای کار نکردن تو این هتل ... اما از اونجایی که نشدنی بود بی توجه به کنجکاویهای پیرزن یونیفرمم رو پوشیدم و به سمت رسیپشن هتل رفتم
چقدر من بدبخت و ضعیف بودم که به خاطره یه تهدید باید بر خلافه میلم رفتار میکردم ...
رضا مثله همیشه اونجا ایستاده بود ... دوست داشتم زمین دهن باز میکرد و من میرفتم توش ... آخه الان من به این چی بگم ... صد در صد واقعیت رو قبول نمیکرد ... اون وضعیتی که دادفر داد و بیداد راه انداخت و من رو با جدیت هر چه تمام تر اخراج کرد، کی باورش میشه که الان خودش هم مجبورم کرده که برگردم سر کار؟.. حالا هی قسم زمین و زمان بخور ... تصمیم گرفتم خودمو کوچیک نکنم و بدونه حرفه اضافی بگم که :تو تصمیمش تجدید نظر کرد !..
رفتم پشت میز ایستادم و رضا ذل زد بهم
- نیاز ؟ تو برگشتی ؟ دختر خیلی خوب کاری کردی ... دست تنهاخیلی اداره کردنه این جا سخته ... دیدی ؟یه عذر خواهی، طرف آروم شد ... به صورتش هم نمیاد همچین آدمه سختگیری باشه ... حال کردم .. دختر !خوب بخشیدتت؟
من فقط نگاهش میکردم و طبق قول و قراری که با خودم داشتم !تصمیم گرفتم لام تا کام حرفی نزنم .
رضا همین طور داشت صحبت میکرد که بیتا هم از راه رسید ... بیا ! مار از پونه بدش میاد دره خونش هم سبز میشه
- سلام نیاز جون ! چه جوری برگشتی ؟ تو مگه دیروز اخراج نشده بودی ؟
مغزم جوش آورده بود آخه به اینها چه ؟
- فکر نمیکنم وجودم جای شما رو تنگ کرده باشه ... آخه اصلا تخصصه من با شما خیلی فرق داره! الان هم ترجیح میدم به امور کاریم برسم تا این حرفهای پوچ و بیهوده
وای از دسته من ... من مثلا به خودم قول داده بودم ... اصلا آدم بشو نیستم ... ولی یه حسه آرامش بهم دست داد .. خوشم اومد جوابش رو دادم
با صورته ریز و اندامه ظریفش خوب میدونست چجوری دلبری کنه .. قدش از من کوتاهتر بود و صورتش زمین تا آسمون با من فرق داشت اون تیپ کاملا شرقی اما من چشمهام آبی بود و پوستم برنز، موهای خرمایی من با موهای مش کرده اون هر کدوم به نوعی به صورتهامون زیبایی میداد .دو تا مون لاغر بودیم اما اندامه من کشیده تر و قدم بلند تر بود البته میگم بلند حدودا ۱۷۲ میشدم این هم وقتی فهمیدم که تو مشخصاته رزومه کاریم برای هتل داده بودم!
د رهر صورت با نازی که نظر رضا رو به خودش جلب کنه رو به رضا گفت

@romangram_com