#نیاز_پارت_128

سرم حسابی گرم کارهام بود که صدای کیان افکارم رو بهم ریخت
- سلام
سرم رو بالا کردم و خواستم جواب بدم که دیدم طرف صحبتش رضا هست به همین خاطر سلامم و قورت دادم و دوباره سرم رو انداختم رو برگه ها ...
-سلام آقای دادفر ...
-برای فردا همه چیز خوبه ؟
شش دانگ حواسم به حرفهاشون بود ... فردا چه اتفاقی قرار بود بیوفته ؟
-بله ... داریم به پرسنل ذخیره اطلاعات رو میدیم که مشکلی پیش نیاد ...
- بسیار خب ..فقط حواستون باشه، کوچیکترین اشتباهی حساب کتابها ی هتل بهم میریزه ... هر چند مراقب، بالا سر افراد تازه کار هست ...
-بله ... فرصت نشد با خانوم بهرامی صحبت کنم ... ولی امروز برنامه رو بهشون میگم ...
دیگه کاسه صبرم لبریز شد ... سرم رو بالا آوردم و به صورت رضا خیره شدم و گفتم ..
-برنامه ای در پیش هست ؟
کیان بی محابا به صورتم ذل زده بود انگار منتظر برخوردی از من بود ...
رضا نگاهی به من میکنه و با ذوقی که تو صداش معلومه میگه ...
- دو نفر از پرسنل رسیپشن برای ماموریت کاری و آموزشی باید برن هتل داریوش کیش ...
چشمهام چهار تا میشه ... بدون اندکی صبر میگم ...
-اما من اصلا آمادگیش رو ندارم ... باید زود تر میگفتین ...
با اینکه تو چشمهای کیان نگاه نمیکردم اما مغناطیسم نگاهش که خندون بود به من میخورد ...
-شما روال کارتون رو پیش میرید ... داشتن یا نداشتن آمادگیه شما ربطی به امور هتل نداره ...
باز کیان بود که جواب داد اما چی میگفت؟ تااونجا که اطلاع داشتم و تجربه کاریم میگفت پرسنل قبل از سفرکاری اعلام آمادگی میکنن ..با غرور نگاهی کردم و گفتم ..
-ولی برای اومدن به این ماموریت من شرایط روحی مناسبی ندارم شما که ...
پرید مابین حرفم و با پوزخند گفت ..
-خانوم شما همینجا تو هتل میمونین و روی کارهای کارآموز جایگزین آقای حسینی مدیریت میکنین ...
وای آب سرد ریختن روم ... چقدر ضایع شدم ... هیچ جوابی نداشتم ... احساس ناتوانی کردم ... ولی سعی کردم کم نیارم و جوابی در مقابل پوزخندهای کیان دشته باشم ...
با اعتماد به نفسی که واقعا ازم بعید بود نگاهش کردم و گفتم ...

@romangram_com