#نیاز_پارت_129

-خیلی ممنونم از اینکه شرایط روحی من رو در نظر گرفتید ... حقیقتش این پست در حال حاضر بهترین کاریه که میتونم به خوبی از عهدش بر بیام ...
نمیدونم تو اون حال این حرفها چی بود که زدم فقط میخواستم چیزی گفته باشم تا مبادا فکر کنه کم آوردم و سکوت رو پیشه کردم ...
-این تصمیم طبق سابقه کاری گرفته میشه خانوم نه بر طبق شرایط روحی شما ... در ضمن من هم اونقدر وقت خالی تو برنامه روزانم نیست که بخوام شرایط هتل رو طبق روحیه پرسنل تغییر بدم ...
آخ که تو چقدر پر رویی ..من خوب میتونم جواب توروبدم ..دیگه بعد از این همه مدت خوب دستم اومده که چطوری حرص میخوری ...
بی اعتنایی تنها راه ممکن بود ...
بی توجه به صحبتهاش رو به رضا میکنم و با رویی باز بهش میگم ..
- خب آقای حسینی هر وقتی رو مناسب دیدید برنامه کاری رو برام توضیح بدید ...
دستش رو تو جیب شلوار مشکی ای که پاش بود کرد و با خنده از کنار ما گذشت و گفت ...
-پس تا فردا همه چی آماده باشه ...
میدونستم میخواد حرص منو در بیاره و اومده اینجا وگرنه هیچ دلیلی نداشت تا زمانی که ولیان بود خودش بیاد و به امور رسیدگی کنه ..
خب کی از این سفر بدش میومد؟..سفر کیش ... یک هفته ... تو بهترین هتل ... هم فال بود و هم تماشا ... چقدر برای من این سفر به جا بود ..البته اگر میشد ...
کاش یه جوری میشد تا حرصشو میتونستم در بیارم ..خیلی رفتارش رو برای آزار و اذیت من داشت علنی میکرد ..
با رضا به همه دستورات گوش دادم و با کارآموز جدید که یک پسر تقریبا هم سن و سال خودم بود آشنا شدم ...
کمی برای کار اضطراب داشت ..یاد روزهای اول کاری خودم افتادم ... باید بهش نیرویی میدادم تا این اضطراب جای خودش رو به آرامش و تسلط بده ...
تا ساعت شش کنارمون ایستاد و من گهگاهی سعی میکردم با خنده و روی باز راهنماییش کنم و یکی در میان پاسخگویی تلفنها رو به اون بسپارم ... کارش خوب بود و فقط همانطور که فهمیده بودم اضطرابش کمی تو کارش مشکل ایجاد میکرد ...
دیگه داشتم به پایان روز کاریم نزدیک میشدم که باز سر و کله کیان پیدا شد ..
-همه چیز خوب پیش میره ؟
عصبی شده بودم قشنگ وظایف ولیان رو به عهده گرفته بود ... جوابی برای سوالش نداشتم ... کیفم رو برداشتم و به سمت آسانسور رفتم تا به اتاق پرسنل برای تعویض لباسهام برم ...
در حالی که از کنارش رد میشدم به رضا نگاهی کردم و گفتم ...
- آقای حسینی انگار آقای دادفر با شما کار دارند ... وقت بخیر ..
رو به نیما که تازه وارد بود کردم و گفتم ..
-فردا صبح ساعت شش اینجا میبینمتون ... خدانگهدار ..
با لبخند منو بدرقه کرد ..
چقدر این حس لذت بخش بود که کیان رو نادیده میگرفتم ...

@romangram_com