#نیاز_پارت_127

تنها جمله ها ی آخری که از اون روز یادم میاد مامان بود که گفت
- محسن جان یه صدا میزدی حد اقل بهتر می ایستادیم ...
و صدای با تامل بابا بود که گفت ...
-همینها خاطره میشه مهوش من ...
راست میگفت ... همینها خاطره شد ... اما فقط برای من ... از جمع چهار نفر ه اونروزمون فقط من یادگار موندم ... اشکهام به شدت از گوشه چشمم میریختن ..
چشمهامو بستم .. آرامش میخواستم ... آروم بودم اما غصه دلم زیادبود
نمیدونم چقدر بود که همونطور رو زمین سرد دراز کشیده بودم فقط اینو میدونم که وقتی چشمهامو باز کردم دیگه خبری از اون همه اشک نبود
هنوز هوا روشن بود ... دستی به مانتوم کشیدم و روسریم رو مرتب کردم و از خونه رفتم بیرون ...
کمی قدم زدم و خودم رو به اولین سوپر مارکت نزدیک خونه رسوندم ... خدا رو شکر همه چیز توش دیده میشد ... قبل ازخرید باید میرفتم بانک و کمی پول میکشیدم ...
بعد از کشیدن پول دوباره خودم رو به سوپر مارکت رسوندم ...
چند تا مواد شوینده گرفتم و کمی هم وسیله برای آشپزخونه ..
تو راه فکر کردم و تصمیم گرفتم که تو این چند روزی که اینجا هستم از دو تا کارگر کمک بگیرم و کمی خونه رو از اون حال و هوا در بیارم و امشب رو فقط و فقط به لباسها و وسایل های مهم خونه رسیدگی کنم ... مثل صندوقچه قدیمی مامان که فقط و فقط توش ترمه بود و چند قواره پارچه زیبا ... خونه از قبل پاکسازی شده بود خیالم از بابت طلاو یا پول راحت بود چون همش رو زندایی برداشت به هر بهونه ای که بی ربط به من هم نبود خرج کرد
بعد از رسیدنم به خونه کمی از کالباسی که خریده بودم رو لای نون گذاشتم و با آرامش خوردم ... نیاز به انرژی و نیرو داشتم برای تحمل این غمها ..
اونشب هم تموم شد و من بعد از کمی مرتب کردن کمد لباسهای مامان و بابا خوابیدم ...
روز سوم دایی بود و از خانم شریفی شنیدم که اونها برای ظهر برنامه سرخاک رفتن را گذاشتند ... در نتیجه خودم رو به امامزاده رسوندم و به تنهایی مراسم سوم داییم رو سر خاک گذروندم ... برای خیرات هم به مسیول امامزاده مبلغی دادم تا هم کسی برای دایی و مامان و بابا قرآن بخونه و هم اینکه برای اونروز خرما و حلوا خیرات کنه ... چون خانواده دایی رضایتی به بودنم نداشتند ناچار به این کارها شدم وگرنه دوست داشتم ساعتها کنارشون مینشستم و داییم رو تنها نمیگذاشتم ...
از خانم شریفی خواستم تا چهار تا کارگر خانوم و آقا برام بفرسته که خونه رو تو این چند روزی که هستم تمیز کنند ..
نزدیکهای ساعت دو بعد از ظهر بود که کارگرها رسیدند و من هم طبق برنامه به مردها وظیفه پرده در آوردن و پاک کردن شیشه ها و تمیز کردن حیاط رو دادم وخانومها هم وظیفه تمیز کردن تمامیه خونه رو به عهده گرفتند ...
تو روزهای باقیمونده کارم شده بود یا اینکه برم سر خاک یا اینکه با کارگرها خونه رو سر و سامان بدیم ..
انصافا هم خیلی تمیز و خوب شد ... هرچند مثل روزهایی که مامان تو این خونه بود نشد اما بد هم نبود ... خلاصه چهار، پنج روز تمام انرژیم رو گذاشتم روی ادای دینم به مامان ..روز آخر با رضایت وحس دلتنگی از دایی و مامان و بابا در خونه رو قفل کردم و یکی از کلید ها رو به همسایه سپردم تا حواسش به خونه باشه ... خودم هم به سمت تهران حرکت کردم ...
تقریبا طرفهای شش بعد از ظهر بود که توی خونه بودم ... خسته و کوفته دوشی گرفتم و لباسهامو برای فردا آماده کردم ... باز غم دیدن کیان تموم وجود رو در بر گرفته بود ...
نفهمیدم کی خوابم برد..باصدای آلارم گوشیم بیدار شدم ...
لباسم رو پوشیدم و مثل همیشه راه همیشگی رو طی کردم و خودم رو به هتل رسوندم ...
از تماس تلفنی که با رضا داشتم، میدونست که عزادارم به همین خاطر زیاد حرف نمیزد و فقط به گفتن یک تسلیت بسنده کرد ...
چند ساعتی از کارم میگذشت و من طبق عادت به همشون رسیدگی میکردم ... کمی سرم شلوغ تر بود ... تنها علت این شلوغی هم غیبت چند روزم بود و حالا باید کلی از مسافرین و لیست کارهایی که باید انجام میشد مطلع میشدم ...

@romangram_com