#نیاز_پارت_126
پیراهن سبز زیبایی که برای جشن تولد سپیده داده بود همسایه براش بدوزه ... آخ مامان ... حتی لباست هم نتونستی تنت کنی ... پیراهن های بابا که مامان تا آخرین لحظه هم راضی نشد تا اونهارو به کسی بده ... چقدر بابارو دوست داشت ... دیگه همچین عشقهایی کم پیدا میشه ...
روی پیراهنش که با نایلون کاور شده بود دستی کشیدم ... بازهم اون قطره اشک مزاحم ... چشمم همه جا رو تار میبینه ... با روی هم آوردن پلکهام اشکم میریزه پایین و برای چند ثانیه دیدم بهتر میشه ... چشمم به آلبوم هامیخوره ... گوشه کمد چند تا آلبوم تقریبا قدیمی با جلد سفید و قهوه ای هست ...
همشون رو یکجا بر میدارم وبا خودم میارم روی زمین میگذارمشون ...
اولین آلبوم مربوط به بچگیهای منه ...
دستی روش میکشم و با حوصله ورق میزنمشون ...
وای عکس بچگیهام ... دو ماهگیم ... چه تپل بودم ... چشمهای گرد آبی ... پیراهن مخمل قرمز ...
عکس بعدی مال یکسالگیمه ... شلوار زرد با بلوز سفید ... خدای من چه کیک بزرگی ... گرد و سفید دورش با خامه صورتی تزیین شده ... مامانه خوشگلم ... کنارم نشسته تا یه موقع با سر نرم تو کیک ... اینو خودش بهم گفته بود ...
عکسهای تولد دوسالگیم ... چقدر دایی خدا بیامرز اینجا جوون بود ... زن دایی چقدر زیبا و شیک پوش به نظر میرسه ...
وای ... بابای مهربونم ... کنار مامان، به جای من دارن کیکم رو فوت میکنن ... بابا هیچ تغییری نکرده بود ... خب سنی هم نداشت ... همیشه تصویر بابا برام همینجور بود ... موهای جو گندمی ..صورت صاف و بدون ریش ... لبهای خوش فرم .که همیشه با خنده میدیدمش..
الهی قربونتون برم ... چه با دستهاشون سفت ب*غ*لم کردن ... دستهای بابا ... آخ ... همیشه دستهامو کف دستهاش میچسبوندم تا ببینم بابام چقدر از من بزرگتره ... یادمه بند آخر انگشتهام به زور به بند اول انگشتهاش میرسید ..وای موهای مامانم ... پس نژاد موی خوب رو از مامان دارم ... موهای طلایی پرپشت و بلند ...
ناخودآگاه آلبوم رو بالا میارم و ب*و*سه ای روی اون عکس مینشونم ... دونه به دونه عکسهارو میبینم ...
عکسهای خونمون ..چقدر اون زمانها خونه رنگ و لعاب داشت ..وجود مامان حسابی خونه رو گرم و دوست داشتنی میکرد ... با اینکه خاطراتم شیرینه اما این اشک لعنتی دست بردار نیست ... همونجا رو زمین دراز میکشم و سرم رو روی عکس مامان و بابا که من رو ب*غ*ل کردن و لب دریا ایستادن، میزارم ...
ب*و*سشون میکنم ... تموم تمرکزم رو میزارم روی اون روز ... روزی که من هشت سالم بود و لب آب بازی میکردم ... پاهام بدون کفش توی آب بود ... لباسم تا نصفه خیس بود ... مامان داد زد ...
- محسن صبر کن نیاز هم بیاد با هم یه سه تایی عکس بندازیم ... نیااااز ... مامان بدو بیا با منو بابا عکس بنداز ..
سرخوش و بیخیال گفتم
-من نمیام شما خودتون بگیرین ...
بابا دستش رو شونه مامان بود و میگفت ...
- نیاز بیا یه عکس با بابات بنداز تا بعدش یه بستنی برات بخرم ...
وای بستنی ... دنیارو بهم دادند ..نمیدونم چه نیروی بود که از کلمه بستنی بهم تزریق شده بود ..میدویدم ..میدویدم ... شنها لحظه به لحظه داغ تر میشد ... دیگه از شنهای خیس و خنک خبری نبود ..جای خودشون رو داده بودند به ماسه های خشک و آفتاب خرده و داغ ... وسط راه بودم نه راه برگشت داشتم نه قدرتی برای ادامه راه ..جیغ میکشیدم .. سوزش بدی کف پاهم رو فرا گرفته بود .. بابا متوجه حالم شد و با داد های مامان پرید و منو تو ب*غ*لش گرفت ... مامان کنار بابا ایستاه بود و پاهای و منو میتکوند و میگفت ...
-مامانت بمیره .. پاهای کوچولو و خوشگلت اذیت شد ...
بابا صورتم رو ب*و*س میکرد و با شصتش اشکهامو پاک میکرد ...
-لوس بابا ..خوب شد دیگه ... تموم شد ... بریم برات بستنی بخرم ؟
دیگه پاهام درد نداشت اما لذت ناز کشیدن مامان و بابا اونقدر بالا بود که هیچ تمایلی به تموم کردن گریه هام نداشتم ..
دایی محسنم از اون دور نگاهمون کرد با همون دوربین جدید و مشکی رنگش ازمون عکس انداخت ...
@romangram_com