#نیاز_پارت_125

تو چشمهاش نگاه میکنم و میگم ...
-نمیخوامش ... نوش جون خودتون ...
خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لای در و در رو با قدرت هل داد و خودش هم وارد خونه شد ... در حیاط رو به فاصله پلک بهم زدن بست و منو چسبوند به دیوار ... عصبی بود ... نمیدونم چی گفته بودم که کنترلی روی رفتارش نداشت ... اما از شدت خشن چشمهاش برق میزد ..نزدیکم شده بود اما کوچکترین تماسی با بدنم نداشت ...
- د نشد د ... غذاتو میخوری خوبش هم میخوری ... حد اقل یه کاری کن تا بفهمم لیاقت این لطف رو داشتی که از کارو زندگیم بزنم و بیارمت اینجا ... همین کارها رو میکنی که عالم و آدم و از خودت روندی ...
منو تهدید میکرد ؟ انگار یه چیزم بدهکارش شدم ..تو ذاتم نبود اما با حرصی که میخوردم مجبور بودم دست به دامن این موضوع بشم ...
با پر رویی تو چشمش نگاه کردم و گفتم ..
-نفهمیدم چی شد ؟ ببخشید ... چی گفتین ؟ غذامو میخورم ؟ نمیخوام بخورم ... محض اطلاعتون باید بگم من از مرغ بدم میاد ... بعدش هم اگه اشتباه نشنیده باشم گفتید لطف کردید ... لطف ؟ اون هم از طرف شما به من؟ خنده داره ... انگار یه چیزی هم بهتون بدهکار شدم ... شما طبق گفته های خودتون کار داشتید و اومدید شمال ... تازش هم این من بودم که به شما یه شب جا دادم تا تو این شهر آلا خون والاخون نشید ... حالا برای من دم از لطف میزنین ؟ ؟ من تو زندگیم زیر منت هیچ بنی بشری نرفتم حالا شما که دیگه جای خود داری ... جمله آخرتون رو هم سعی میکنم نشنیده بگیرم ... الانم منو میبخشید خستم نمیتونم تو خونه پذیراتون باشم ... الحمدالله ماشینم که دارید، کارتون هم که تموم شده ... الان راه بیفتید به شب نمیخورید ... خدا نگهدار ...
خواستم آروم از زیر دستش در برم که گفت ...
-همیشه پر رو یی ... الان ناراحتی، زیاد دوست ندارم نمک رو زخمت بپاشم ... گفتم که لیاقت محبت نداری ... فکر کردم با محبت رام میشی اما انگار اوضاعت حاد تر از این حرفهاست ... من بر میگردم میرم تهران اما بهت این قول رو هم میدم که، هر وقت برگشتی تهران بدجور، تلافی این کارت رو بکنم ... آخه میدونی که من به همین راحتی سرویس مجانی به کسی نمیدم ...
نگاهش میکردم و اون هم حرفهاشو میزد ... خواست از در بره بیرون که گفت ...
-راستی فکری برای رد کردن مرخصیت باش ..چون همه این مرخصی هات بدون حقوق هست ...
باز باید طبقه ریاستش رو گوشزد میکرد ... ابرویی بالا انداختم و گفتم ...
-چشم حواسم به همه چیز هست ... ولی جناب دادفر شما قبل از اینکه میخواستین شغل شریفتون رو انتخاب میکردین باید توجه ای هم به خصوصیات اخلاقیتون میکردین ... به نظر من که اصلا این شغل شایسته شما نیست ...
تو چشمهام خیره شد و متعجب پرسید ..
-میتونم بپرسم چه شغلی مناسبه من بود ؟
بین دو راهی قرار گرفته بودم که بگم یا نه ... دلم رو به دریا زدم و گفتم ...
-مفتش ... به شما بیشتر میخوره مفتش باشید تا رییس هتل پنج ستاره ... سفر بی خطر
گامهام رو بلند کردم و ازش دور شدم ...
اون هم خیلی سریع از در رفت بیرون ... یا جوابی تو آستینش نداشت یا اینکه داشت و علاقه ای به ادامه دادن این بحث نداشت که به نظر من مورد اول صحیح تر بود ...
ناراحت بودم از فرم پذیراییم ... اما تقصیر خودش بود به من گفت لطف کرده و منو تا شمال همراهی کرده ... مگه من ازش خواسته بودم ؟ من که دو بار هم مقاومت کردم ... اصلا حالا هم که لطف کرده چراباید هی منت بزاره ... بیچاره چه با محبت برام غذا هم گرفته بود ... خب آخه واقعا دوستش نداشتم از بچگی وقتی مرغ خوشگل و نازم رو زندایی کشت و برای نهار پختش از هر چی مرغ بود زده شده بودم ... این همه غذا تو شمال اون وقت این باید میرفت برام جوجه کباب میاورد ؟ مثله زندایی ..بعد از مدتها رفتم خونشون برام مرغ ترش درست میکنه ... اون که دیگه میدونست من از مرغ بیزارم ... اصلا غذا هم به کنار جمله آخرش چی ؟ چقدر باید بی درک و فهم باشه که رفتار نا صحیح زندایی سر خاک رو حتی یک روز هم تو دلش نگه نداره و امروز مثله نیزه فرو کنه تو قلبم ... از اوله راه حدس میزدم مکنه یک نقطه ضعفی دستش بدم ... حالا معلوم نیست از این موضوع کجاها به عنوان سپر ازش استفاده کنه ...
دوباره برگشتم تو خونه ... اونقدر عصبی بودم که دیگه در و دیوار و اسباب خونه خاطره ای رو برام زنده نمیکردند ... باید شش روز دیگه تو شمال میموندم ... و این خونه با اوضاعی که من میدیدم، بدون گاز و تلفن و آب تمیز و رخت و خواب مناسب قابل زندگی کردن نبود ...
کلافه شده بودم از بلا تکلیفی ... کمی برای آرامش اعصابم تصمیم گرفتم برم و آلبوم خانوادگیمون رو ببینم ...
به اتاق مامان و بابا میرم ... در کمد دیواری رو که قفل هم بود باز میکنم و دنبال آلبوم میگردم ... همه چیز به چشمم میاد غیر از آلبوم ...
لباسهای مامانم ... همه چیز بوی نا گرفته به خودش ... اما باز برای من یاد آور وجود گرم مامانمه ...

@romangram_com