#نیاز_پارت_123
درو بستم و تنها به سمت داخل خونه رفتم ...
چه حال غریبی ...
خونه پدری ... خونه ای که مامان همیشه بعد از ظهر ها با چایی و هندوانه و عصرونه فضا شو گرم و دوست داشتنی میکرد الان اینقدر خالیه که حتی صدای نفسهامو خودم میتونم بشنوم ...
گلهای مصنوعی که مامان هر سال یک دونه جدید بهش اضافه میکرد ... پرده توری سفید که مامان دوخت و بابا با دقت نصبش کرد ... خدا بیامرزه مامانم رو ... یادمه سه ماه، قبل از اینکه واسه همیشه منو تنها بزاره و بره، میگفت باید از دایی بخواد تا نقاش بیاره و خونه رو رنگ بزنه ... روحیه مامان رو الان میفهمم که چقدر ستودنی بود ..با اینکه غمگین بود اما لبخند رو لبهاش نمیمرد ..فقط به خاطر اینکه من غمش رو نبینم .!..
چقدردلم براش تنگ شده ... چقدر دوست داشتم الان تو این خونه بودو صدای قدمهاشو حس میکردم ... کاش بود و کمی از غمها و دردهام براش میگفتم ..
با همون حس و حالم به سمت آشپزخونه میرم ... همه چیز همونطور دست نخورده سر جاشون هستن ... چقدر مامانم با سلیقه بود ...
مامان کاش بودی و من خودم به قربونت میرفتم ... مامان مهربونم ...
یخچال سفید ... فریزر صندوقی سفید ... همونطور سر جاشون هستند فقط از برق کشیده شدند ...
اشکهام با دیدن هر گوشه از خونه سرازیر میشد و من بی بهونه یاریشون میکردم ... نمیدونم چه حسی بود اما داشتم آروم میشدم ..خودم رو برای بدتر از این حس ها آماده کرده بودم اما خیلی غیر منتظره آروم بودم ..این اشکها برای دلتنگیه من کم بود ... اما خب من تو اون لحظه فقط اشک داشتم و همون هم به اندازه کافی برام آرامبخش بود ... کنار گریه های آروم و بی صدام احساس خفگی داشتم ...
از آشپز خونه اومدم بیرون ... تمایلی به دیدن باقی خونه نداشتم ..هر لحظه اون احساس در من بیشتر میشد ...
حس خفقان ... حس پوچی ... حس بی کسی ... اینها چیزهایی نبود که من از زندگی میخواستم ... چقدر زندگی برای شادیهاش روی خسیسش رو به من نشون داد ... تو هر مرحله از زندگیم غمی وسیع بود که هیچ وقت نتونستم با وجودش طعم واقعی شادی رو بچشم ...
به سمت حیاط میرم ... هنوز پله های حیاط رو پایین نرفتم که صدای در میاد ...
فکرم تنها به یک مورد مشغول میشه ... به اینکه ممکنه همسایه باشه و از اومدنه من مطلع شده باشه ...
کمی سرعت قدمهام رو بیشتر میکنم و به سمت در میرم ...
در رو کامل باز میکنم و خودم مابین در می ایستم ...
با دیدن فردی که روبرومه متعجب میشم ...
-بله ؟
-کجایی پس ؟ برات غذا گرفتم بیا بخورش تا سرد نشده ...
کیان بود ..این مگه بر نگشته بود تهران یا اینکه رفته باشه به یکی از دوستهاش سر بزنه ؟
سرم رو انداختم پایین تا مبادا متوجه چشمهای قرمزم بشه ... خیلی جدی میپرسم ...
-مگه بر نگشته بودید تهران ؟
نگاهش نمیکنم تا بخوام بفهمم چه رفتاری داره ..
- تهران ؟کی ؟من ؟من بهت گفته بودم که میخوام برم تهران ؟
از روی صداش میشه این برداشت رو کرد که خیلی جدی اما با حوصله جوابم رو میده ...
@romangram_com