#نیاز_پارت_122
کلید رو تو قفل درچرخوندم ..با کمی سختی، در باز شد ...
وارد حیاط شدم ... خواستم بیشتر پیش برم اما پاهام یاری نمیکرد ..
مامانم جلوی چشمهامه ... تو تراس داره نگاهم میکنه ... تا میخوام بهش لبخند بزنم ..اثری ازش نیست ...
قبل از رفتن به توی خونه حواسم به باغچه م*س*تطیل شکل حیاط میره ...
دیگه از فلفل ها خبری نیست ... جای خودشون رو به علفهای ه*ر*ز دادند ...
به یاده مامانم ..دو زانو میشینم لب بآغچه ..به جای فلفل دستم رو روی علفها میکشم ...
-نیاز ... عروسکم از تو باغچه رد نشیا !
بر میگردم سمت صدا ... کسی نیست ..
به طرف موزاییک های پشت حیاط میرم ... دیوار سفید و صافی که همیشه انگار وظیفم بود با ذغالهای منقل کباب بابا اسم خودم و مامان و بابا رو به خط تحریر که بیشتر شبیه کشیدن عکس خرچنگ بود بنویسم ...
-نیاز بابا، نکن این کارا رو پاک کردن این ذغالها از روی دیوار خیلی سخته ...
از بابا هم خبری نبود ..
میترسم، از اینکه برم تو خونه و باز خاطرات سمتم هجوم بیارن ...
همونجا تو حیاط میشینم ...
برای چند ثانیه فکرم به دیشب رفت ..
من چجوری اومدم اینجا ؟
من تو امامزاده بودم بعدش هم ... بعدش هم ؟
کیان ..وای کیان ..از کیان خبری نبود ..دیشب بعد از اینکه یک مسکن به من داد ... کجا رفت ؟ ... صبح هم نبود ... نبود ؟ نمیدونم ..اصلا حواسم نبود ...
غم و اندوهم یک طرف کنجکاوی کیان، که الان کجاست ؟ از طرفی دیگر ...
تنها حس کنجکاوی بود و دیگر هیچ اسمه دیگه ای روش نمیشد گذاشت
راهی که اومدم رو بر میگردم و خودم رو به در خروجی میرسونم ...
در حیاط رو باز میکنم و نگاهی به کوچه می اندازم !
خبری از ماشین کیان نیست ... پس رفته ! اما از کی رفته ؟اصلا کجا رفته ؟
رفته که رفته ... مهم نیست ..برای خودش مهم نیست من از کارهاش سر در بیارم یا نه، اونوقت برای من مهم باشه که کجا رفته
..حتما واقعا تو شمال کار داشته ... خودش هم گفته بود اما من ساده لوح خیال کردم به خاطره من اومده شمال ... بهتر ... حالا دیگه زیر دینش هم نمیمونم ...
@romangram_com