#نیاز_پارت_121

طلبکار نبودم اما توقع داشتم حداقل سکوت رو پیشه میکردند برای دلخوریشون ... دلخوری ای که بیشتر حق من بود تا اونها ..
تو چشمهای زندایی نگاه کردم بیشتر از غم، نفرت دیده میشد ... این نگاه رو برای اولین بار از سمتش میدیدم ..
همیشه اگر از ته دل میخندیدم سکوت میکرد ..و هر وقت گریه میکردم رویش را بر میگردوند تا ذره ای از اون دلش به رحم نیاد ... شاید دلیل اینهمه پنهان کردن احساسم همون برخوردها باشه ... ترس اینکه نکنه گریه کنم و باز زندایی نگاه تمسخر آمیزی سمتم پرتاب کنه و یامبادا خنده ای از ته دل در خانه ول بدم و زندایی به دلیل خنده ام اخم کنه و دو طرف لبهاشو به معنیه تاسف به سمت پایین بکشه ...
من از این رفتارهافرار میکردم ...
نفرتش رو بعد از این همه سال متوجه شدم ؟ نه ! میفهمیدم ... کاری از دستم بر نمیامد، دوری از زندایی همانا و ندیدن دایی هم همانا ..اواخر داییه بیچاره من مدام از من میخواست تا به محیط تهران عادت کنم و کمتر شمال بیام ... باز این من بودم که طاقت دوری از دایی رو نداشتم ...
زندایی جواب سکوتم رو داد، اما نه با سکوت، با چیزی که گفت برای همیشه پشیمونم کرد تا درمقابل همچین فردی لبانم رو قفل کنم ...
-اینم مثله ننه باباشه ..سپیده ولش کن ..روحه اون خدا بیامرز ناراحت میشه ... آخ محسن کجایی که ببینی دختر خواهرت دیروز چه خوش خوشانش بود ..
توهین تو زندگیه من هیچ جایی نداشت .. من از همون پدر مادرم یاد گرفته بودم که احترام بزرگترم رو نگه دارم اما این آدم خودش ارزش این کارم رو نمیفهم هیچ، بی احترامی هم میکنه ...
اخمی میکنم و تو چشمهاش ذل میزنم .. ازش دلخورم اما نفرت ندارم ...
- زندایی جون با رفتن دایی حس میکنم شما هر چی پل ارتباطی فامیلی بود رو برداشتید اما یادتون نره که با این مثالتون امروز منو خیلی امیدوار کردین ... من از دایی خدابیامرزم یاد گرفتم که همیشه احترامتون رو نگه دارم .. یادمه هر وقت میخواستم شادباشم و خواسته های بچگیم رو به زبون بیارم باید صبر میکرم تا دایی میومد خونه، .. اما حالا زندایی جون دایی نیست و من ازتون یک خواسته دارم ... اونم این هست که خواهش میکنم هیچ وقت ذاتم رو مثله خودتون ندونید ... من خون اون خدا بیامرزها تو رگهامه ... سر قبر تازه مرده حرمت قآیل میشم ..به یه دختریتیم سعی میکنم پناه بدم تا اونو از خودم برونم ... باز هم ازتون خیلی ممنونم ..اگر الانم تو گوشم بزنین قول میدم که حرفی نزنم ... اما زندایی دله من دیروز دوبار شکست یکی رفتنه یهوییه دایی یکی هم رفتار شما که منو تو بدترین شرایط روحیم از خودون روندین ... حداقل توقعی که ازتون داشتم این بود که اجازه میدادین تا من هم مثله بقیه بیام بالا سر خاک داییم بایستم ... دله داییه من با کاره شما شکست نه با دیر رسیدنه من که اونهم تنها دلیلش جاده شلوغی بود که پشت سر گذاشتم
خیلی سعی کردم تو حرفهام دست به عصا جلو برم که یه وقت ناخواسته ناراحتش کنم ...
با دقت به حرفهام گوش میکرد ... سپیده آروم و قرار نداشت
-بابای من مرده نشستی مامانم رو عذاب وجدان میدی ؟ دختر عمه از امروز فامیلی به اسمه ما نداری ... فهمیدی ؟ این هم گفته باشم، حق نداری پاتو بالا سر قبر بابای من بزاری ...
این خط و نشون ها برای من زیاد بود ..تحملشون هم دور ازانتظار ...
- از اینکه فامیلی مثله شما نداشته باشم خب راست میگین وقتی شما دلتون نخواد خب من هم اصراری ندارم ... اما اینکه اومدنم سر خاک داییم رو از شما بخوام اجازه بگیرم باید بگم سخت در اشتباهی ... من اگر همین الانم بخوام، میرم بست کنار خاکش میشینم ببینم کی میخواد منو از اونجا بیرون کنه ؟ پس سعی کن اندازه حق و حقوقت صحبت کنی ... فعلا هم حرفهامو با داییم زدم .. میدونم غم از دست دادن دایی هم برای تو سخته هم برای زن دایی ... واسه همینم فقط از خدا میخوام آمرزش به روح دایی بده و آرامش زیادی، به شما ...
حرفهام با سپیده هم تموم شد ..زیر لب بد و بیراه میگفت ... اما دیدن این صحنه ها برام خیلی غریب نبود ... هر چی باشه من چندین سال کنارشون زندگی میکردم ...
رو به هردوشون میکنم و با وجود اینکه خیلی برام سخته غمم رو پنهون میکنم و با غرور میگم ...
-من تا هفتم دایی شمال هستم ... خیالتون راحت، تو مراسم شما شرکت نمیکنم ... اما زمانش رو دورادور میپرسم تا برای سر خاک اومدن به همدیگه بر نخوریم ... آخه شما از داشتن فامیلی مثل من انگار چندان راضی نیستین ... منم تا اونجایی که میتونم سعی میکنم جایی اسمی از شما نیارم ..ولی زندایی جون باز هم میگم من همیشه برای زحمتهایی که تو این چند سال که مامان و بابام پیشم نبودند شما برام کشیدین، مدیونتون هستم ... اگر کاری با من داشتید همیشه فقط کافیه یک تک زنگ بزنید ... من هم قول میدم از هیچ کمکی دریغ نکنم ...
از ته دلم حرفهامو زدم ... چه ناراحتی هام چه حس دینی که نسبت بهشون داشتم ... کم نبود ... پونزده سال منو سر سفرشون تحمل کردند ...
سپیده به جای زندایی جوابگو شد ... زندایی حرف نمیزد ..فقط اشک میریخت ..علت اون اشکها رو نمیدونستم اما علت سکوتش رو میتونستم حدس بزنم که شاید از تشکر آخرم بود بابت زحماتش ...
- این حرفها جاش اینجا نیست ... دختر عمه ... بزرگترین کمکی که میتونی بکنی اینه که دور از ما باشی ... حالا هم بیشتر از هر چیزی منو مامانم میخوایم با بابام تنها باشیم ... کاری که خیلی از سالهای زندگیمون به خاطر بعضی مسایل ازش محروم بودیم ... خدا نگهدار ... بیا بریم مامان جان ...
دختر عمه ..تا وقتی دایی بود من براش نیاز جون بودم ..چه زود اسمم جاشو به دختر عمه داد ... از کنارم رد شدند ... حتی صبر نکردند تا به خدا بسپارمشون ... یعنی اینقدر از من بدشون میومد ؟!
ادامه کوچه امامزاده رو تا تهش رفتم و با اولین تاکسی، خودم رو به خونه پدریم رسوندم ...
تنها سر پناه زندگیم ... تنها جایی که تمام و کمال متعلق به خودم بود ...

@romangram_com