#نیاز_پارت_120
-بابایی،مامانه خوشگلم ؟ببخشید ولی باید یه سری حرفهای نا تمومم رو با دایی بزنم ...
به طرف قبر دایی میرم ..
شدم نیاز واقعی ..نیازی که تو اون لحظه هیچ چیزی نبود تا مانع بروز احساسش بشه ...
کنار تل خاکش زانو میزنم و ب*و*سه ای آروم روی پارچه مشکی میزنم ...
-سلام داییه مهربونم ... سلام ..بی معرفت ! قرار نبود بی خبر بزاری بری ؟ دایی چرا حداقل تو به فکرم نبودی ؟.دایی؟ تو که میدونی من از قصد دیر نرسیدم ؟ دایی به خدا راهم دور بود ... دایی چرا از خدا نخواستی تا نیازت فقط برای بار آخر بتونه ببینتت ؟ دایی من هنوز باهات حرف داشتم ... دایی الان که توهم رفتی من چی کار کنم ؟ به امیده کی بیام اینجا ؟ دایی حرفهای زندایی دیروز ناراحتم کرد ... اما به دل نمیگیرم ..اون هم غمه رفتن تو رو داره ... دایی خیلی برات اشک میریخت ... دلتنگت بود ... دایی منم دلتنگتم ... ... دایی همش که من باهات حرف زدم ... اونم یک طرفه ... خب دایی یه حرفی بزن ... دایی، مامان، بابا ... این دیگه ته نامردیه شما سه تا پیش هم باشین و من تنها ... منم میخوا بیام پیشتون ... دایی باهام حرف بزن ... دایی دلم بدجوری گرفته ... بهم بگو ببینم، مامانمو دیدی؟ هنوز همونقدر خشگله ؟بگو ببینم بابام چطوره ؟هوای مامانمو داره ؟ دایی پا دردش خوب شده ؟ دایی جاشون خوبه ... د حرف بزن پایی ... من خیلی تنها شدم ... دایی دارم میمیرم از تنهاییی ... کمکم کن دایی تا آروم شم!
اشکهام امون نمیداد اما صدام در نمیومد ... تو دلم با دایی حرف میزدم ... از شنیدنه صدای خودم که یک طرفه احساسم رو به نمایش میکشید فراری بودم ... عادت به بیان حرفهای دلم نداشتم ... به پارچه سیاه دست میکشیدم و اشک میریختم ... به دایی باید اطمینان میدادم ... همیشه دلواپس خانوادش بود ... شک ندارم که الانم دلواپس تنهایی زندایی هست ... دو بار آروم روی خاک ضربه میزنم تا صدام رو بهتر بشنوه ...
- دایی نبینم یه روز نگرانه اینور باشیا ؟ خودم حواسم به همه چیز هست ... زندایی هر چقدر هم از من بدش بیاد باز من بهش مدیونم ... باید یه جورایی جواب محبت هاشو بدم ... دایی عادت به نبودنت ندارم ... سخته ... کاش اونروز بیشتر پیشت میموندم ... دیروز به همه کسایی که دورت بودن حسودیم میشد ... آخه این حق مسلم من بود که کنارت می ایستادم ... دایی جونم کاش تو دلم بودی و خبر داشتی که دیروز و امروزچقدر داغونم کردی ..
دیگه توانی برای روی پا ایستادن نداشتم ... اذان صبح از امامزاده به گوش میرسید ... میخوام بیشتر بمونم !امابایدبه مامانم و بابام هم سر بزنم ...
به سختی دل از دایی میکنم و چند قبر و پشت سر میزآرم و میرم پیش مامانم و بابام ...
اشکهام بی اراده میاد ..کمابیش متوجه افرادی که تو امامزاده و قبرستون اومده بودند میشم ... اینقدر غم دارم که زمانی برای دیدنشون ندارم ...
روی قبر بابا و مامان رو دست میکشم .. کمی دولا میشم و صورتم رو به خنکای سنگ قبرشون میمالم ... همونطور آروم اشک میریزم و میگم ...
-دیدی کارم به کجا کشیده؟ از اون قبر میام به این قبر ... باید همه عزیزامو بیام اینجا ببینم ... مامان ؟ من میخوام ببینمت ... مامان دلم برای دستهای سفید و مهربونت تنگ شده ... بابا من محتاج حمایتتم ... مامان دیدی دیروز بانیازت چی کار کرد؟ دیدی تو جمع چجوری سرم داد میکشید ؟ مامان من حرفتو گوش دادم ... احترامش رو نگه داشتم ..خودت این دردو داشتی میدونی که بازمونده ها اینور بد تر از صد بار مردن درد میکشن ... اینو از تو یاد گرفتم ... باباتو هم منو دیدی ؟ تو هم دیدی با من چیکار کردن ؟ بابا مطمینم تو نمیدونی حال منو مامان چی بوده ! آخه تو داغ عزیز ندیدی که ... تو وقتی رفتی مامان بزرگ و بابا بزرگ به سوگت نشسته بودن ... اون روز که تو از پیشمون رفتی عمو اینها همشون بامامان همینجوری برخورد کردند که دیروز زندایی با من برخورد کرد ... منم از مامان یاد گرفتم که سکوت کنم .. مامان خودت گفتی داغدیده درد داره ... مامان ولی منم داغ دیده بودم داغ تنها حامی زندگیم ...
دیگه گریه میکنم ..بدون هیچ ترسی ... بدون هیچ خجالتی ... برای اولین بار میخوام این حس رو تخلیه کنم ... لحظه نابی بود ... منو بابا و مامان تنها بودیم ...
- مامان الان خونوادمون جمعه ... دیدی ؟ مثله اون روز صبح که دور سفره نشسته بودیم صبحونه میخوردیم تا من بعدش برم مدرسه ... اول مهر ... روز اولی که پام رو کلاس اول میذاشتم ... ولی مامان کاشکی منم پیشتون بودم ... عیبی نداره میام ..مگه خدا داییم رو ازم نگرفت ؟ ... مامان میبینیش ... بنده خدا شکسته شده ... این آخری ها کمتر حرف میزد..ولی مامان، دایی همونجور مهربونه ... مثل خودت ... مثل بابا ..چقدر دلش هوای شماهارو کرده بود ... مامان کاری کنین اونجا غریبی نکنه ... آخه یه جورایی دیر جوش میخوره ... بابا از طرف منم ازش تشکر کن ... خیلی هوامو داشت ... جای خالیتو تا دیروز برام پر کرد ..
دل کندن از مامان و بابا سخت بود ...
اما چاره ای نداشتم ... هر لحظه امکان داشت زندایی طبق رسوم بیاد و به دایی سر بزنه .
ترسی از رو در رو شدن نداشتم اما اگر باز میخواست حرفی بارم کنه دیگه من هم ساکت نمی نشستم ... برای بار دوم باز روی سنگ قبر دو تاشون ب*و*سه ای زدم و بهشون قول دادم که باز هم پیششون بیام ...
هنوز چند قدمی از امامزاده دور نشده بودم که زندایی همراه با سپیده مشکی پوشیده از ماشینی پیاده شدند ..به سمت کوچه امامزاده می اومدند ..
سپیده زیر بازوی زندایی رو گرفته بود و هر دو اشک ریزون سراشیبیه کوچه امامزاده رو طی میکردند ...
کاش به هم بر نمیخوردیم ...
فقط چند دقیقه اگر زود تر بلند شده بودم باهم برخوردی هم نداشتیم ..
هر دو من رو دیدند، ..من هم دیدمشون ..خواستم سلام کنم که سپیده پیش قدم شد و گفت ..
-صبح بهاین زودی اگر سر نمیزدی دیگه مطمین میشدم که یه جو احساس تو اون خونت پیدا نمیشه ...
خواستم باز سکوت کنم و حرفی نزنم ... اما از رفتار خودم بعید میدیدم ... من هم غمگین بودم ..شاید کمی بیشتر از سپیده و یا فوقش هم اندازه سپیده غم از دست دادن عزیزم رو تحمل میکردم ... چرا اونها نباید درکم میکردند ؟ سخت بود اما دیروز من هم همین کارو کرد ! ...
@romangram_com