#نیاز_پارت_119

مامانو نمیبینم اما صداش تو گوشمه ...
- چرا ..یه اتو روش بکشم تا بهتر وایسه ..نون گرفتی ؟
بابا با اون یکی دستش لپم رو میکشه و منو به داخل هدایت میکنه ..
-آره تا تو اونو اتو کنی منهم صبحونه دخترمون رو راه میندازم ...
دیگه هیچی یادم نمیاد ...
بابا از تو یادم محو میشه ...
صدای مامان دیگه تو گوشم قطع میشه ...
دقیقا روز اول مدرسم بود ... هفت سال بیشتر نداشتم ...
مآمآنم ... عزیزم ...
برای اینکه من هم روز اول مهر زیبا به نظر برسم پایین مقنعه سفیدم رو گیپور سفید دوخت ...
یادش بخیر چقدر ذوق داشتم ...
بابا شب زود برگرده تا برام کتابهامو با کاغذ های رنگی جلد کنه و اسمو فآمیلم رو مامان با خط خوشگلش بنویسه ..
دلم اون روز ها رومیخواد ...
دلم میخواد باز روز اول مدرسه باشه و بابا از در تو بیاد و صدام کنه ...
تاب ... بچه بودم چه لذتی داشت ..ظهرها از خواب ظهر فرار میکردم و میرفتم بازی میکردم ...
آخ که چه زود، همشون رفتند ...
مانتوم تنم بود .شالم روی دوشم بود ..با یه حرکت میکشمش رو سرم و بی اعتنا به باقیه خاطراتم دوباره راهیه امامزاده میشم ...
محتاجه دوباره دیدنش بودم ..هنوز از درون قبول نکردم که دایی نیست
با تمام غم و اندوهم، خوشحال بودم که تنهایی سر مزارشون میرم ...
با داییم حرف داشتم ...
باید هنوز که زیاد ازم دور نشده حرفهامو بزنم ..
امام زاده خلوت بود ..اما نه من ناآشنا با اون محیط بودم نه محیط اونقدر نا امن بود که نتونم توش پا بزارم ...
روی قبر دایی پارچه مشکی انداخته شده ... خیسه ..
نیم نگاهی به قبر مامان و بابا میکنم و یه جورایی عذاب وجدان میگیرم .. که اینبار م*س*تقیم پیششون نمیرم ... آروم طوری که فقط خودم صدای خودم رو بشنوم میگم ...

@romangram_com