#نیاز_پارت_118
شدم نیاز 11ساله .. رفتم تو اتاقم و رو تختم ..14 سال گذشته بود ولی من هنوز همون دختر 11 ساله بودم ...
کیان اومد یک مسکن با لیوان آب بهم داد و منو رو تخت خوابوند .
- من تو هال می مونم ..کاری داشتی صدام کن ..الان هم بهتره استراحت کنی ...
قرص رو خوردم ..امروز بیشتر از ظرفیتم بود ... چشمهام رو بستم
آرامبخشی که خورده بودم تاثیر زیادی روی اعصابم گذاشت ...
از خودم بدم میومد !
چرا باید اونقدر غرور داشته باشم که نتونم حتی ذره ای از خود واقعیم رو نشون بدم ؟ درونم زار میزد و بیرونم خونسرد ...
وجود کیان هم، کمک زیادی به دور بودن از خود واقعیم، کرد ..من نیاز داشتم اشک بریزم اما کسی کنارم بود که لحظه به لحظه زیر سنگینیه نگاهش داغون میشدم ...
کاش از همون اول بهش اجازه همراهیم رو نمیدادم ...
کاش تنها پا به این خونه میگذاشتم ..من حتی از احساسم فرار میکنم ...
ترسیدم ...
ترسیدم از اینکه مبادا خاطرات شیرینم به طرفم هجوم بیارن ... .
بابا رفت غمه مامان بهش اضافه شد ... به کمک دایی تونستم باهاش کنار بیام ... یازده سال سنی بود که میشد کلنجار رفت ... اما الان چی ؟
من هنوز نبود دایی رو نتونستم باور کنم ... برای من شمال یعنی دایی ... یعنی نیاز جان شنیدن از سمت دایی ... دیگه مرگ دایی برام زیاده ..
درو دیوار اتاق تنهاییم رو بیشتر طعنه میزنن ...
از جام بلند میشم و آهسته میرم از اتاق بیرون ...
از اتاقم بدم نمیاد اما دیدن اون عروسکها ... اون کمد دو در قهوه ای رنگ و اون چوب لباسی چوبی ایستاده تو کنج دیوار یاد آور روزهای خوشم میشه ...
من از یاد آوریه اون روزها زجر میکشم ... اون روزها با وجود مامان، قشنگه .. نگاهم رو م*س*تقیم به سمت در حال میدوزم ..
جلو میرم ... از حال هم بیرون میرم ... جالبه که هیچ ترسی درونم نیست ... انگار من همون نیاز هفت سالم ... هوا هنوز روشن نشده اما از صدای خروس همسایه میفهمم که صبح شده ...
بابا از در میاد تو ... مامان تو خونه داره گیپور پایین مقنعه ام رو میدوزه ... اتو به برقه ... همه چی جلوی چشممه ...
تو دستهای بابا یک نون هست ... پیراهن کرمی رنگ تنشه ...
-نیازه بابا ... پس مقنعه ات کو؟
صداش بلند تر میشه ...
-مهوش تموم نشد ؟
@romangram_com