#نیاز_پارت_117
نمیدونم چقدر طول کشیده بود که دیدم کیان اومد طرفم و گفت :
- اگه میخوای برای دایی ات فاتحه بخونی برو هوا داره تاریک میشه ... فامیلهاتون هم برگشتند
- رفتم سر خاک ..باورم نمیشه اون کوهی که برای خودم ساخته بودم فرو ریخته و شده این تل خاک ... فقط گفتم :
- دایی منو ببخش که ازت غافل شدم ..سلام منو به مامان بابا برسون ... دایی جونم نگران من نباش ... من نیازم ولی به هیچکسی نیاز ندارم ...
سرم رو روی خاک گذاشتم و با صدای نجوا گونه ام نالیدم
- دلم برات تنگ میشه دایی. ... دلم برات تنگ میشه
از جام بلند شدم و به سمت بیرون راه افتادم ..روح سرکشم طغیان میکرد ..احساس ترس همه وجودمو گرفت و به لرز افتادم سعی کردم خودم رو کنترل کنم ولی نشد کیان با گرفتن شونه هام منو به سمت ماشین هدایت کرد و رو صندلی نشوند و بعد خودش سوار شد
- خونه دایی ات که نمیری ؟
سرم رو به منزله منفی تکون دادم و چشمهام روبستم
- صبر کن این اطراف بپرسم کجا میشه ویلایی هتلی چیزی گیر بیارم !
آدرس خونه پدری ام رو تو جی پی اسش وارد کردم و گفتم :
به این آدرس برو لطفا"
- ااینجا کجاست ؟
- خونه خودمه ! خونه بابام!
گیج نگاهم کرد سنگینی نگاهش رو حس میکردم .چشمهام رو بستم و نفهمیدم چطور خوابم برد
-نیاز ... نیاز
سردر گم چشم باز کردم که برق سیاهی چشمای کیان چشمم رو زد ...
- بیدار شدی؟ رسیدیم . کدوم خونه است ؟ اینجا سه تا خونه هست
همینطور که کلید رو از دسته کلیدم جدا میکردم گفتم
- اون ویلا وسطی سنگی که قدیمی تره !
پیاده شدم و کیان هم پشت سرم اومد ... حرفی نمیزدم ... دوباره سیل خاطرات بود که به ذهنم هجوم آورد ...
توپ بازی با بابا ... تاب درختی کوچیک که با طناب قرمز به درخت انجیر حیاط بسته شده بود ... پاتوق مامان کنار باغچه که پر فلفل سبز بود ... صورت مهربون مامان ..دستای زمخت بابا گرمای خونه ... آلاچیق حیاط ...
دیگه نای گریه کردن نداشتم ..رفتم سمت ساختمون ویلای دوبلکس قدیمی که بابا طرح روسی ساختمان رو با عمو با هم انتخاب کرده بودند ...
دیگه از یاد برده بودم که کیان هم همراه منه ... این چند ساعت شده بود سایه من ... نه حرفی ... نه واکنشی ... فقط سایه بود ..مثل سایه بابا ... نه نه سایه دایی ... سایه ها زود میرن ... وقتی واقعیت تنهایی ام تو ذهنم پر نور میشه سایه ها محو میشن ...
@romangram_com