#نیاز_پارت_114
دستم رو گرفت ... خیلی محکم ... این همه زور تو یک دست ... محال بود ... اما در واقع وجود داشت ...
منو به سمت ماشین کشید و با فشار مثله پلیس ها پرتم کرد تو ماشین ... اون هم چی ..صندلیه عقب ...
تا خواستم بجنبم در و بست و قفل ماشین رو زد ... به هیچ وجه باز نمیشد ... خودش برگشت سمت صندلیه راننده و دوباره قفل ماشین رو با کرد و سریع وارد ماشین شد ... اونقدر سریع انجآم گرفت که نمیتونستم تکونی به خودم بدم ..
لجبازی با کیان غم دایی رو برام کمتر کرده بود ... اما باز من خودم رو برای تنهایی عظیمی آماده کرده بودم ...
در سکوت کامل رانندگیش رو میکرد ..خونسرد ..
شیشه های پشت دودی بودند ... از داخل بیرون به خوبی دیده میشد اما از بیرون به هیچ وجه ..
بار قبل که از این جاده میگذشتم چقدر ذوق داشتم ...
کمی به بیرون نگاه کردم ...
یاد آوریه همون خاطرات همیشگی اذیتم میکرد ...
-حتما باید زور بالا سرت باشه تا مثل آدم رفتار کنی ؟
باز این کیان پر رو شده بود ... انقدر ناراحت بودم که حوصله کلکل باهاش رو نداشتم ... ولی عصبی که میتونستم بشم ..
وسط صندلیه عقب نشستم و دست به سینه در حالی که تکیه داده بودم م*س*تقیم به آینه نگاه میکردم ... چشم در چشمش ...
میخواستم ببینم از رو میره یا نه ... من عزادار بودم اما اون درکی برای این موضوع نداشت ...
هنوز نگاهش میکنم ... تو چشمهاش خیره میشم ..گهگداری نگاهی به من میندازه اما باز به روبرو نگاه میکنه ..مشکل اینجا بود که من در اوج عصبانیتم هم از رو نمیرفتم ..
نگاهش میکردم و اون نگاهش رو میدزدید ..
طاقت نیاورد و گفت ..
-همیشه اینقدر راحت تو چشم یه غریبه ذل میزنی ؟
به تمسخر جوابش رو دادم ..
-من الان یه غریبه رو نگاه نمیکنم ... ... خودت گفتی یه روی سگ داری ... دارم نگاه میکنم ببینم آدما وقتی سگ میشن چه جوری میشن ..الان میبینم که هیچ فرقی نمیکنن ..همونطور زشت و وحشتناک باقی میمونن
خنده تو چشمهاش به وضوح دیده میشه ... اما من نای خندیدن نداشتم ...
-حیف دستم بهت نمیرسه ... وگرنه همین الان بهت میگفتم فرق آدم با سگ چیه ...
-چه سگ باشی چه آدم مبارکه صاحبش ... الانم چون کار داشتی مانعت نشدم ... تو که عشق مسافر کشی داری وسط راه بزن کنار دو تا دیگه هم سوار کن ... خرج سفرت در میاد ...
دیگه از خنده خبری نبود ... باز به روبرو نگاه میکرد ...
-خب دیگه ساکت باش تا منم رانندگیمو بکنم ...
@romangram_com