#نیاز_پارت_115
-میخواستی اصرار نکنی باهات بیام ... من عادت دارم صحبت کنم ... ناراحتی پیادم کن ...
از قصد جلوش گریه نمیکردم ... از گریه من چیزی عایدش نمیشد ..اما غرورم رو چیکار میکردم ... دلم برای داییم کباب بود اما اگرکیان ناراحتیه منو میدید ممکن بود سوء استفاده بکنه ...
جوابم رو نداد ..منم ترجیح دادم تو غمه خودم بمونم ...
داییه نازنینم از پیشم رفته بود ... شاید این دوریه چند ساله کمی از شدت ناراحتیم کم کرده بود ...
شاید هم وجود کیان باعث شد تا مقدار زیادی از احساسم رو پنهون کنم ...
احساس غمگینی که درونم رو در بر گرفته بود کاملا شخصی بود..و اصلا کیان نباید از این احساس مطلع میشد ..
از تسلطی که به جاده داشت متوجه شدم که راه رو بگی نگی بلده ...
سوزش چشمهام باعث شده بود تا پلکهامو روی هم بزارم ...
روی هم گذاشتن پلکهام همانا خوابیدنم تا بابلسر همانا ...
-پاشو ... پاشو میگم ..رسیدیم ... اینجا بابلسره ... حالا کجا برم ؟
آدرس خونه دایی رو دادم ...
سه ساعتی تو راه بودیم ..با دیدن ساعت مدت زمان رو فهمیدم ..
ساعت دو و نیم بود ...
همش خدا خدا میکردم که بتونم ببینمش ..
کوچه به کوچه آدرس میدادم و اون هم میرفت ...
لحظه به لحظه بغضم شدت میگرفت ..اما نمیتونستم و نمیخواستم گریه کنم ...
به کوچه رسیدیم ..
درست میدیدم ...
پارچه مشکی بالا سر در خونه زده بودند ... مردها و زنهای همسایه جلوی در خونه در حال رفت و آمد بودند ..زنها با چادر مشکی و مردها با پیراهن مشکی ...
کیان ماشینش رو با دیدن پارچه مشکی همونجا پارک کرد ...
قدمهام خشک شدن ... حتی جرات پیاده شدن هم نداشتم ..انگار تازه داشتم باور میکردم که تنها شدم ... دایی نذاشته بود حس کنم یتیمم ..ولی الان این حس رو با تک تک سلول های وجودم درک کردم هیچی از اطرافم نمی فهمیدم..
با به هم خوردن صدای در ماشین نگاهمو از پارچه سیاه خونه دایی گرفتم که تو سیاهی چشمای کیان گم شد ..
- خوبی تو ؟
سری تکان دادم و مبهوت بهش نگاه کردم ... شوک بدی بود انگار زبانم هم نمیچرخید
@romangram_com