#نیاز_پارت_113

چر ا بازمثل مامان من نفهمیدم که خیلی زنده نمیمونه ...
دلم گرفته بود ...
پاهام از شدت انجماد خون تو رگهاش بی حس شده بود ..کفشهامو در آوردم و پاهامو تو شکمم جمع کردم ... سرمو رو زانوم گذاشتم ..چشمهامو بستم ... باز یاد دایی ..دیوونم کرده بود ...
نمیدونم چقدر گریه کردم و خوابیده بودم که کیان صدام میکرد ...
- هی ... پاشو از این کیک یک کمی بخور ...
من که کیک نمیخواستم ... من داییم رو میخواستم برای بار آخر ببینم ...
توجه نکردم و سرم رو به علامت منفی تکون دادم ...
-کی میرسیم ترمینال ؟ ...
خسته به نظر میرسه ... اما لبخند مصنوعی رو لبهاش میاره و میگه ...
-ما الان رود هن هستیم ... نگه داشتم تا لباسه سفیدمو عوض کنم ...
این چی میگفت ..مگه کسی قرار بود اینو هم ببینه ؟ اصلا کی گفت منو بیاره شمال ؟
عصبی نگاهش میکنم ...
-محیطی که دارم میرم جای تو نیست ... بهتره منو هر جا تونستی پیاده کنی تا من با یه سواری برم ...
لازم نبود لباستو عوض کنی ... اصلا چی از جونه من میخوای ؟چرا تو همون ترمینال نگه نداشتی ؟
خونسرد نگاهم میکنه و میگه ...
- خودم هم اونطرفها کار داشتم ... الانم جای این حرفها اشو برو پشت بشین ..صدات آزاردهندست ... زود باش ...
آره ارواحه عمه نداشته من ... کار داشتی که لباس مشکی هم خریدی !
فکر میکرد میخوام به حرفش گوش کنم ... اما کور خونده بود ...
تو اوج ناراحتیم هم اجازه نمیدادم کسی بهم زور بگه ...
از ماشین بیرون اومدم ..به سمت خیابون رفتم ... هنوز دو قدم برنداشته بودم که گفت ...
-نیاز بچه بازی در نیار ... برو بشین تو ماشین، تا اون روی سگه منو بالا نیاوردی ...
باز هم خیال باطل ..فکر کرد از صدای بلندش میترسم ...
نگاهی تو چشمش کردم و گفتم ...
- من با تو تا توی بهشت هم نمیرم ..پس اصرار نکن ... حالا هم اونقدرها از تهران دور نیستی ..برگرد تو هتل تا کسی روحیت رو خدشه دار نکرده ..

@romangram_com