#نیاز_پارت_112
به سمت اتاق میرم و یک مانتوی مشکی میگیرم ... شالم رو از سرم در میارم ...
اینقدر حالم بد بود که برام مهم نبود کیان دقیقا تو خونه من چی کار میکنه ...
زیر مانتو یک تاپ مشکی تنم بود ... روی تاپم یک پیراهن جلو بسته کوتاه مشکی پوشیدم که اگر شب خواستم مانتوم رو در بیارم پوشیده باشه ...
مانتوی مشکیم رو پوشیدم و با همون شلواری که از قبل پام بود شالم رو انداختم روسرم و از در رفتم بیرون ..وقتی برای دیدن خودم نداشتم ...
- لباس برای خودت برداشتی ... خانومه میگفت باید بیاین شمال ..میخوای یه دست لباس اضافه بر دار ..
غمه من چی بود حرفه این چی بود ...
عصبی شدم ..خیلی رو مخم راه میرفت ..
به طرف در رفتم ... همراه با من اومد بیرون و گفت ..
-کلید خونت کجاست ؟ درو قفل کن ...
راست میگفت ... باید درو قفل میکردم ...
کفش کالج سورمه ایم از همه چی راحت تر بود ... جلوی در هم بود ..پام کردم ...
کلید پشت در بود ..بدون هیچ کلامی از کنارش رد شدم ..دستم رو به پشت در بردم و کلید رو در آوردم و درو بستم و قفل کردم ...
از پله ها اومدم پایین ..
خواستم خودم تنها با آژانس برم که ..کیان دم در ایستاد و گفت ..
- سوار شو تا اونجایی که بلد باشم میبرمت ..تو این وضعیت نمیتونم بزارم تنها بری ...
نگاهی به صورتش کردم وگفتم ..
- تو راه رفتن عادیی رو ده بار زمین میخوری میخوای منو تا بابلسر برسونی ؟!باید برم ترمینال ... با تاکسی میرم ... ...
عصبی شده بود ... اخم رو صورتش اومد و باز حرفهاش رو تکرار کرد ..
- گفتم سوار شو میرسونمت ..جی پی اسم درست شده ...
وقت برای لجبازی نداشتم، بهترین راهی بود تا خودم رو سریعتر به داییم برسونم..
سوار ماشینش شدم ..تو اون لحظه فقط هدفم رسیدن به شمال بود ..
کیان هم سوار شد ...
تو ماشین یک کلام حرف نزدم ..
پاهام سرد بود .. ..به روبرو نگاه میکردم ..یاد خاطرات با داییم افتادم ..روز آخر ..خوردن اون دل و ج*ی*گ*ر ها ... وای داییم رو از دست داده بودم ... برام غیر قابل باور بود ...
@romangram_com