#نیاز_پارت_111

مانع خروجم میشه ..
تو اون زمان وجودش هیچ حسی بهم نمیداد ... نه نفرت نه هیجان! ...
دستم رو به قفسه سینش میزنم و میگم ..
-برو کنار ... باید برم پیش داییم ... اون الان منو میخواد! ... منتظرمه!
باورهامو گفتم ..تکون نخورد ...
اشکم بی اراده میومد ... حس دردناکی تمام بدنم رو فرا گرفته بود ..سوزشی که از ریختن ریمل داخل چشمم، داشتم، باعث میشد که به سختی بتونم چشمهامو باز کنم ...
با پشت دست، به چشمهام میکشم ..
اخمه ظریفی رو صورتش میشینه ... اما باز، بی توجه روبروم ایستاده ...
اینبار داد میزنم و پیراهنش و میگیرم و به کنار هلش میدم ..
- بهت میگم برو کنار ... میفهمی یکی اونجا منتظرمه یعنی چی ؟ برو کنار ...
مگر تکون میخورد ..قدم از قدم بر نداشت ..
به صورتم نگاه کرد و سریع مچ دستم رو گرفت و منو دنباله خودش توی خونه کشوند ...
..آشپزخونه همیشه درش باز بود ..
به سمت آشپزخونه رفت ... کنار سینگ ظرفشویی ایستاد . بدون هیچ حرفی ... شیر آب رو باز کرد ..دستش رو زیر آب برد و خیس کرد ... سمت صورتم آورد ...
دیگه قصدش رو فهمیده بودم ..حتی تو اون حالت هم اجازه نمیدادم دست بهم بزنه ...
صورتم رو عقب کشیدم و گفتم ..
- چی کار میکنی ؟
عصبی به صورتم نگاه کرد و گفت ...
- حالتو درک میکنم ..اینجور که معلومه عزیزت رو از دست دادی ..اما صورتت رو تو آینه دیدی ... اول بشورش ... بعد هم لباسه مناسب بپوش تا برسونمت ...
کم هم بیراه نمیگفت ...
اما تو اون لحظه درک این حرفها، برام سخت بود ... باز اخم تو صورتمه ...
-دست به من نزن ... خودم انجام میدم ..برو اونطرف ...
مچ دستم رو از دستش آزاد میکنم و با دو دستم صورتم رو با همون آب سرد میشورم ...
چشمهام سوزش عجیبی داشت ..اما درد نداشتنه دایی، برام بد تر از این سوزش بود ...

@romangram_com