#نیاز_پارت_109

- دِتِر گوش هَکِن ..وِنِه حال دیشو بَد بَیِه ..وِرِه بَوِردِنِه بیمارستان بابل ..تا صبح اتِه کَمه هوش بیِه اِما دَمِ صبح قلبش ایست هَکِرده ... دکترا باوتِنِه کا سکته هَکِرده ... مِن تسلیت گِمه .. ایشااله تِه آخِره غم باووِه ... ا لان مِه خواخِر با مِه خار زا وِرِه بَوِردِنِه سرد خونه پَلی تا اذان شو وِره خاکسپاری هَکِنِن ..تِه شه خاطره بَرِسون تشییع جنازه وِسِه ساعت سه اینجه دَواشی ..
حرفهاشو دیگه گوش نمیکردم ... سرم گیج میرفت ...
واااااای ... داییم ... اینها چی میگن ... اشکهام بی اراده و ناخواسته پشت سر هم میریزن ... شوک بدی بهم وارد شده بود ..کیان کمی در رو هل داد تا بتونه تو بیاد ..وجودش برام بی اهمیت بود ..
من دیگه تنها شده بودم ... دایی مهربونم ..تنها همدمم ... تنها مونسم ... از پیشم رفت ...
چشمهام به روبرو نگاه میکرد اما همش چهره دایی تو نظرم میومد ..کیان دیگه کامل تو اومده بود ...
-اتفاقی افتاده ؟
اتفاق ؟من مردم ... تازه میپرسه اتفاقی افتاده ؟من تنها فرد خونوادم رو که بوی مامانم رو میداد رو از دست دادم تازه میگفت اتفاقی افتاده ..
گوشی هنوز دم گوشم بود ... هیچی نمیشنیدم ..مغزم از هر فرمانی ایستاده بود ... خون تو رگهام منجمد شده بود ... گونه هام از شدت وحشت تنهایی سرد شده بود ...
تنها تر شدم ...
جوابی برای کیان نداشتم ... کیان جلوتر اومد ... صورتش دلواپس نشون میداد ..اما چه ارزشی برای من داشت ... دلواپسیش به اندازه دایی که نبود ؟داییم رفت ... دیگه هیچکی تو این دنیا به فکرم نیست ...
سیل اشکهام امونم نمیداد ... اینقدر که از مرگ دایی شوک زده بودم از مرگ مامان تو یازده سالگیم نترسیده بودم ... اونموقع از جنازه میترسیدم الان از تنهایی ...
کیان نزدیک شد ..با دیدن اشکهام بازوم رو گرفت ... محکم تکونم میداد ...
- نیاز ... نیاز ... به خودت بیا ... چی شد یهو دختر ؟ چرا اینجوری شدی ؟ چی بهت گفتن ..
از شدت لرزشهایی که به بدنم وارد میشد تلفن از دستم افتاد ...
کیان دست چپش رو از رو بازوم برداشت و تلفن رو با کمی خم شدن از جلوی پام بلند کرد ..دم گوشش گذاشت..انگار هنوز پشت خط کسی بود ...
-الو ..الو ... خانوم ..من همراه خانوم بهرامی هستم ..چه اتفاقی افتاده ..
کمی سکوت میکنه و بعد دوباره میگه ...
- تسلیت میگم ...
-بله بله ..
-سعی میکنم تا اون موقع برسونمش .
-خدا نگهدار ..
گوشی رو قطع میکنه و باز با دست چپش بازوم رو میگیره ..
من هنوز به روبرو نگاه میکردم ... دستهاش تنها حرارت گرمی بود که به بدن سردم منتقل میشد ...
چشمهامو بستم ... اشکهام پشت سر هم میریخت ... خم به ابرو نمیاوردم اما متوقف کردن اشکهام هم از عهده ام خارج بود ...

@romangram_com