#نیاز_پارت_105

-ناراحت نباش عزیزم ..شاید باب میلش نبودی ... تازش هم همچین کیس هایی عقاب های تیزتر از تو براشون کمین کردن ... ولی بهتره که قبل از همه چی همیشه سطح طبقاتی رو بسنجی ..خیلی تو تصمیمت کمکت میکنه ...
حدسم درست بود ..این همون شخصیتی بود که من ازش بیزار بودم ...
نگاهی تو چشمهاش میکنم و میگم ..
-آرزو جون ..نکنه همه حرفهای سر میز رو جدی گرفتی؟عزیزم ..من از اون دسته آدمهایی نیستم که واسه یه نیم نگاه خودمو تیکه پاره کنم ..شما هم بهتره کلاهه خودتو سفت بچسبی تا باد نبرتش ..آخه خوبیت نداره اینقدر تو جمع حکم ملیجک رو داشته باشی ...
با اینکه عصبی بودم ..اما باز کوتاه اومدم ..خواستم از در بزنم بیرون که ..با همون صدای ظریف و زنانش داد زد و گفت ...
-دختره بی سر و پا ..معلوم نیست از کدوم دهات کوره ای فرار کردی که اومدی الکی خالی بستی که تنها زندگی میکنی ... چیه ..سوختی که هیچ کدوم از تورهات دست پر بر نگشت تو خونت ؟
دیگه کنترلی نمیخواستم ..هم جنسم بود..باید میفهمید که این حرفها چه سر انجامی داره ...
همون طور که باهاش حرف میزدم ... اضطرابم رو پنهون کردم و به سمت روشویی توالت رفتم ... دستم رو زیر مایع شستشوی دست که حالت موس بیرون میومد گرفتم و چند ضربه رو دکمش زدم ...
-ببین خانومی ... همه حرفهاتو نشنیده میگیرم ... اما اگه بار دیگه بخوای اسم منو بیاری ..
دستم پر شده بود از کف ... به سمتش رفتم ..تو چشم بهم زدن تموم کفها رو روی دهنش مالیدم و ادامه دادم ...
-دهنت رو چند بار آب میکشی ... فهمیدی ؟.دلم به حالت میسوزه که با هر رفتاری زحمت تربیت پدر مادرت رو زیر سوال میبری ...
به سرعت از توالت بیرون میام ..وارد جمع میشم ... آرز هم همونطور داشت برای خودش بد و بیراه میگفت ...
جو حاکم بر جمع خوب بود اما حال من اصلا خوب نبود ..
ارتباط با این افراد نیاز به دورویی و چاپلوسی داشت که اصلا من یکی اهلشون نبود ...
همه مشغول غذا خوردن بودند که مجبور شدم بگم، ..
-جمعا از حضورتون معذرت میخوام ... همین الان یک تماس مهم داشتم از دوستم ... باید این جمع رو ترک کنم ... بچه ها منو میبخشید .. ایشالله یه فرصت دیگه یه دله سیر میبینمتون ...
اونقدر اضطراب داشتم که مبادا کسی سوالی اضافه بپرسه و من نتونم جوابش رو بدم ..کیفم رو گرفتم و زدم بیرون ...
خوب شد همون ایستاده با همشون خداحافظی کردم ...
کیان نگاهم میکرد و آریا و پیمان مشغول صحبت بودند ..نسیم و سولماز هم که از همه جا بیخبر ... غذاشون رو میخوردند ...
مثل جت از رستوران خارج شدم و بعدش هم هتل رو ترک کردم ...
هنوز خیابونها شلوغ بود به همین خاطر رفتم کنار خیابون و یک تاکسی در بست گرفتم و رفتم خونه ...
چقدر غمگین بودم
کاش من هم مغرور نبودم و میتونستم با اشک و آه و ناله به کیان و بقیه بفهموم که بابا ظرفیت من اینی نیست که شما میبینید ... به خدا، خسته ام ...
حتی از دست مامانم هم ناراحتم ... دوست دارم گریه کنم ... اما من با خودم هم در گیرم ... از خودم هم پس میزنم ... هر چی میخوام به خودم تلنگر بزنم که الان خودتی و خودت ..نمیتونم ... من از خودم هم خجالت میکشم ... با خودم هم راحت نیستم ... مامان چرا منو آوردی ... تو که نمیدونستی تا کی پیشمی چرا منو آوردی ... آره مامان دوست دارم بی منطق باشم ... همونجوری که تو دوست داشتی منو تنها بزاری ... بابا از اون بالا ساکت نشین و من و نگاه کن ... من تنهام ... من درد دارم ... مامان من همیشه تنها بودم ... مامان من بلد نیستم دردم و بگم..من حتی بلد نیستم خودم برای خودم درد و دل کنم ... همین الان منو ببین ؟نیازت بغض میکنه ولی اشک نمیریزه ... مامان من اینو نمیخوام ... من میخوام مثله همه هم سن و سالهام گریه کنم ..میخوام بعضی اوقات با اشکم به خواستم برسم ..منم میخواستم امروز خیلی عادی بگم شماهارو ندارم ..اما مامان من دلسوزی بدم میاد ... مامان من میتونستم با یک کلمه که مامان بابام مردن آرزو رو به معذرت خواهی وا دارم ..اما مامان، من همچین آدمی نیستم ... بابا نیازت دلش شکسته!

@romangram_com