#نیاز_پارت_104
- باشه برو غذاتو بکش ..فقط یادت نره ها موهاتو از این به بعد نمیبندی ..بازش بزار مثله وقتهایی که با هم تنهاییم ..
این از رو نمیرفت ..نیاز به گوش مالی داشت ..
پیمان چهار چشمی مارو نگاه میکرد ..تو این بازی بازنده من نباید باشم ...
- آقا پیمان تعجب نکنید ... این دوستتون روان پریشی داره ..خود درگیری داره ... همش فانتزی برای خودش درست میکنه ..هر پنج دقیقه با یکی تو فانتزیش تو رختخواب به سر میبره ... بابا پس دوست به درد چه موقع هایی میخوره ..یه کمکی کنین ..به مامانش بگین این بنده خدا رو دریابه ..یا بفرستتش همون بلژیک ..از من به شما نصیحت ..من اگه جای شما بودم با همچین شخصی با این وضعیتش رفت و آمد نمیکردم ..این آدم دوست و آشنا نمیشناسه که ... دیشب و امشبم من باهاش راه اومدم تا آبروش نره ..اما انگار نه انگار جای معذرت خواهی رفته برای من کش سر میاره ...
در آخر رو کردم به کیان و گفتم ..
- اینطوری ادامه بدی داغت به دله همین دوستهات میمونه ..حیفه به خدا ...
میخندید و نگاهم میکرد ... اینبار سکوت نکرد و گفت ...
-عزیزم پیمان از خودمونه ..علی دوست مشترکه منو پیمانه..از همه چیز خبر داره !
آب سرد رو ریختن روم ...
نباید خودمو میباختم ..باختم مساوی با پر روتر شدنه کیان بود ...
کیان میخندید ونگاهش رو من قفل شده بود ...
همونطور مغرور سرم رو بالا گرفتم ...
انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش چی شنیدم ...
-خب با خبر باشن ... خوشا به سعادتشون که همچین دوستی دارن و اینقدر وفادار حمایتش میکنن.کاش شا حداقل یک کم قدرشونو میدونستین ... در ضمن حالا که پیمان میدونه پس دیگه دلیلی نمیبینم که اجازه بدم منو عزیزم خطاب کنید ... حدتون رو بدونید آقا کیان ... اون موقع هم اگر چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود که مبادا کسی از اصل ماجرا بی اطلاع باشه و ندونسته قضاوت نادرست بکنه ...
لرزشی که داخل صدام اومد مانع شد که حرفهام رو به اتمام برسونم ...
-نیاز خانوم ... ؟
رو به پیمان کردم و گفتم ..
-منو میبخشین من چند لحظه بیرون کار دارم ...
به این بهونه خواستم تنها باشم تا یه آرامش به خودم تزریق کنم ...
از رستوران خارج شدم و به سمت توالت رفتم..تنها جایی که کسی دلیل نمیخواد واسه تنهاییش ...
به آینه نگاه کردم ... کمی آب خنک تو صورتم پاشیدم ودستهامو روی سرم گذاشتم ... فشار عجیبی روم بود ... راضی نبودم ... همش دنبال بهونه ای میگشتم که از اون جمع بیام بیرون ...
حتی سولماز هم که اول از همه دوست من بود تنهام گذاشت ...
از توالت داشتم میومدم بیرون که آرزو همزمان وارد توالت شد ...
خیلی عادی خواستم بیام بیرون و به همون لبخند بسنده کنم که گفت ...
@romangram_com