#نیاز_پارت_102
آرزو ناراحت شدو چیزی گفت اما برای من این حرفها مهم نبود در معرض مات شدن بودم
آخ کیان ..خدا بگم چیکارت نکنه که هرچی میکشم از دست تو میکشم ..همینم مونده بود از آریا بخورم ...
خواستم جواب بدم که باز نشانه ضعفم بود ..فقط پوزخند میزدم و نگاهشون میکردم ...
بالاخره حرفی که باعث بشه یه تکونی بهم بده و جرقه ای تو ذهنم روشن کنه رو از پیمان شنیدم..
- پرسیدن داره ... پسرمون قصد ادامه تحصیل دارن ...
همه خندیدن و کیان هم متقابل به من ذل زده بود و میخندید ...
زمان رو مناسب دیدم برای گرفتن حال کیان ..
-اتفاقا پیمان جان اشتباه میکنی ... مامانه گلش اینقدر خانوم بود که خودش اعتراف کرد ... گفت پسرم هنوز به بلوغ فکری نرسیده ... میگفتن هنوز قدرت تصمیم گیری نداره ... هنوز نمیتونه تنهایی تا بقالیه سر کوچه بره چه برسه بخواد زن بگیره ... وگرنه بنده خداها چقدر افسوس خوردن ..آخرش هم بیچاره ها گفتن حیف دختری مثله منه که بخوان با ندونم کاریهای کیان بدبختش کنن ...
تمومیه حرفهامو با لبخند و آرامش کامل بیان میکردم و در آخر
همزمان با عشوه ای که تو کلامم آوردم تو چشمهاش خیره شدم و چشمکی که فقط کیان میتونست ببینه به سمتش پرتاب کردم و ... گفتم ...
- بنده خدا مامانش همش میگفت کی از من بهتر ... مگه نه آقا کیان ؟
تا قبل از چشمکم تو چشمهام خیره شده بود و میخندید اما وقتی چشمک رو زدم طوری کلافه به نظر میرسید ..تو ندلیش جابه جا شد، دستش رو تو موهاش فرو کرد و در آخر از جا بلند شد و گفت ...
- بی خیال شین بچه ها ... نیاز تو هم بس کن دختر ... شوخی شوخی چو میندازی ... اسم رو خودت میزاری ... اونوقت تا آخر عمرت ترشیده میمونیا ...
همه میخندن و منهم برای اینکه ضایع نشم میخندم ..
به من میگی ترشیده ..حالی ازت میگیرم تا عمر داری فراموش نکنی ...
با ناز نگاهش میکنم و میگم ..
- وا آقا کیان ... اسم شما رو من بمونه بالطبع اسمه منم رو شما میمونه دیگه ..
ترجیح میدم ادامه حرفم رو با خنده به اتمام برسونم ...
چشمهاشو ریز کرد و گفت ..
- انگار یادت رفته که من پسرم و تو دختر .. رو پسر که اسمی نمیمونه ..
... کم هم نمیاره ..
دستهاشو بهم میزنه و تو یک لحظه جو حاکم بر جمع رو با پیشنهادش عوض میکنه ..
-بفرمایید شام حاضره ..شام امشب سرو سرویسه ... ببخشید اگر دیر شد ..مجبور بودم تا رستوران هتل بسته بشه، بعدش مهمونیم رو راه بندازم ... بفرمایید خواهش میکنم ...
همه با هر کلامی از تعارفات همیشگی بلند شدند و تک به تک میز رو ترک کردند و به سمت میز شام رفتند ..
@romangram_com