#نیاز_پارت_101
رو میکنم به آرزو که دیگه انگار فهمیده بود مرغش از قفس پریده گفتم ...
- آخه نه که موهام بلنده ... وقتی آزاد میزارمشون اذیت میشم ... باز هم مرسی عزیزم ... راستی مامان اینها خوبن ؟
جا خورده بود ..وحشت کرده بود ..خودم بیشتر از اون ترسیده بودم ... این چه نمایشی بود ... آخرش به کجا کشیده میشد ... اما کسی که این نمایش رو شروع کرد باید عواقبش هم میسنجید ...
خیره شد به چشمام و لبخندی از روی تعجب رو لبش خشک شد ..
حس کردم تمام اجزای صورتش از جوابی که گرفته بود آویزون شده بود ...
- سلام میرسونن ..الان یادم اومد بهت بدمش ...
هاج و واج نگاهم میکرد ...
سولماز با صدای بلندی خندید و مابین خنده هاش گفت ..
- اینجا چه خبره ؟!بگین ببینم ... بین شما چی میگذره و ما بیخبر موندیم ؟
از حرف سولماز متعجب میشم ..با صحبت های که میکنه نمیدونم چرا ولی عکس العمل آریا برام خیلی مهم میشه ..نگاهش میکنم ..فقط میخنده ..
دنبال جواب میگشتم تا به جمع پاسخگو باشم که کیان به دادم رسید ..
نمیدونستم چی میخواد بگه ..هر چه بود بهتر از این بود که من حرف بزنم ..
دو تاییمون میخندیم ..من از اضطراب اما اون رو نمیدونم ..
- واو واو ..بچه ها الکی واسه خودتون نبرین و ندوزین ... یه درخواست ساده از سمت نیاز بود که من هم پاسخ رد بهش دام ...
صدای وای گفتن جمع بیشتر به گوشه من هوی میومد ..مورد تمسخر قرار گرفته بودم و این غیر قابل تحمل بود ... چقدر دردناک بود که از یک پسر میخوردم ... سکوتم مساوی با مات شدنم بود ..اما جوابی تو آستینم نداشتم ..مگر میشد مثله بچه ها داد بزنم بگم دروغگو و گریه کنم ...
ذره ای هم تو رفتارم این کار یافت نمیشد ..
تو چشمهام نگاه میکرد و میخندید ...
نگاه های آزار دهنده آریا یک طرف ... تیکه های جمع یک طرف ..و رفتار کیا ن یک طرف ... چقدر فشار روم بود ...
کوچکترین حرکت اشتباهی باعث میشد که مهر تایید رو حرفهای کیان بخوره ...
سکوت کردم و ترجیح دادم اول عکس العمل اطرافیان رو ببینم ...
همه وای میگفتند ... آرزو پاشو روی پاش انداخت و پرسید ...
-اینها رو ول کن حالا دلیلت واسه رد دادن خواستگارت چی بود ؟
آریا نگاهی به من میکنه و میخنده و رو به کیان میگه ..
- آره زود بگو تا آرزو هم مثله نیاز این اشتباه رو نکرده ..درخواست رو میگم ...
@romangram_com