#نقاب_من_پارت_8
دلسوزي پسر مهربون . تو در مورد من چي
فکر کردي که من يه دختر احساساتي احمقم
ميدونم تو ذهن خرابت چي ميگذره .
_جدي ،آفرين .
_حالا فهميدم ،تو با اون رفيقاي عوضي من
نقشه کشيدين ،منو بترسونين ،اي ول باور
کردم ،اينجا کجاست ،خارج شهره ،جاي
باحاليه ،حالا کجان ،بگو بيان .
_کيا ؟
_همونايي که با هاشون شرط بستم که از تنها
يي نمي ترسم . دوستام .
–نه ،بابا تو واقعا قاطي داري ،خانوم خشگله
کدوم رفيق ؟
_پس چيه ،نکنه پاي قاچاق اعضاي بدن يا زن
وسطه ؟!
_نه ،واقعا خيلي ذهن خلاقي داري ، ولي
به نظرت اينجا شبيه شهر شماست .
_نه ،گفتم که خارج شهره .
_نه دختر جون ،خيلي بالاتر ه
–چطور مگه ؟
_شهر که هيچي ،اينجا يه سرزمين ديگه اس.
_سرزمين ديگه !!!
_آره ، تو مايل ها با خونه فاصله داري ،حالا
خيالت راحت شد ،مي خواستم بعدا بهت بگم
ولي آنقدر فک زدي ،تا دهن منم باز شد .
_من کجام لعنتي ؟
_انگليس .
_خيلي بازي کثيفيه ،من داشتم از اداره خونه
ميرفتم ،بعد تو ميگي الان يه کشور ديگه ام .
عوضيا ،منو دزديدين ،دروغم ميگين .
_نه دزديديم ،نه دروغ ميگيم .حالا راه بيفت .
بي حوصله دستم را دوباره کشيد و من اين
بار ،بدون هيچ مقاومتي به دنبالش روان شدم .
اما عهد کردم تا جواب سوالاتم را نگيرم ول
کنش نشوم .
romangram.com | @romangram_com