#نقاب_من_پارت_75

بعد از کلي کلنجار در ذهنم ،بالاخره
تصميم گرفتم که به ديدن ساميار بروم .
اما مشکل دومم اين بود که آدرس خانه
اش را بلد نبودم ،اما دوباره به خودم نهيب
زدم ،اشکال نداره ،يا بخت و يا اقبال بالاخره
خودم ،پيدايش مي کنم .
به سمت در خروجي حرکت کردم ،که صداي
کسي من را متوقف کرد .

_صبر کن ببينم ،کجا سرت رو انداختي پايين
داري ميري ؟

برگشتم و با تعجب به پشت سرم نگاه
کردم ،جاناتان بود ،چشم غرّه اي به او
رفتم و گفتم :

_به تو چه ،مگه تو چي کاره ئ مني !!
چيه ،نکنه توَهم رييس بودن زدي !!
_هيچکدوم ،من باديگارد شما هستم ،خير سرم .

نگاهش کردم و نميدانم چرا يک دفعه پقي
زدم زير خنده ،هيکل ورزيده اي داشت و معلوم
بود که ورزشکار قهاري هست ،موهاي تا زير
گوش آمده اش با اندامش تناسب خوبي داشت
و ابروهاي مشکي خيمه بر چشمان تيره اش
زده بود ،در کل مرد با نمکي بود و قدرت کنترل
عالي در رفتارهاي خودش داشت .خنده ام
کمتر شد و پوزخندي زدم و گفتم :

_کي اونوقت از تو محافظت ميکنه ؟ من
نيازي به باديگارد ندارم .تو مراقب خودت
باش .

چند قدم جلوتر آمد و به من نزديک شد و با
لحن مسخره اي گفت :

_راست ميگي ؟


romangram.com | @romangram_com