#نقاب_من_پارت_68
جمع کردم .خسته بودم از سرنوشت و بازي هاش .
”سونيا “
با شنيدن صداي شيون و فرياد سريع دوش گرفتم
و از حمام خارج شدم ،با هول لباس و ربدشامبر
پوشيدم .سريع از اتاق خارج شدم و گوش دادم به
صدا ،که از اتاق دنيل مي آمد ، پشت در اتاق اش
ايستادم ،مرتب فرياد ميزد «خدا لعنتشون کنه »و
بعدش هم که صداي گريه اش چون کودکي مادر گم
کرده ،در گوشم جولان ميداد . دو دل بودم ،براي باز
کردن در ، چند لحظه صبر کردم و دوباره به صداي
گريه اش گوش سپردم ،بالاخره تصميم گرفتم و لاي
در را باز کردم ،مردد داخل شدم همه چيز بهم ريخته
بود ،هر چيزي که بايد روي ميزش قرار داشت ،روي
زمين ولو شده بود .شيشه مشروب شکسته بود و
چند تکه شده بود و روي کف پخش شده بود .
بدتر از همه موبايلش بود که خورد شده بود .
دستم را به موهاي خيسم کشيدم و گفتم :
_اين مرد با خودش چيکار کرده ،چرا اينطوري
شده ،اين که حالش خوب بود وقتي ازش جدا
شدم ،پس چرا اينطوري کرده با خودش ؟!
چشمم تو اتاق چرخيد و در تاريک ترين نقطه
اتاق در تاريکي ،اورا ديدم .تو زاويه بين دو ديوار
نشسته بود و زانوهايش را توي شکمش جمع کرده
بود و پاهايش را بغل کرده بود . مي لرزيد و آشفته
بود ،حس يک مرد مفلوک و شکست خورده ،که
در حال تجربه اش بود را دريافت کردم ،نگاهش
کردم دوباره ،اثري از آن مرد محکم و قوي نبود به
جاي آن مرد پر صلابت ،کودکي زار ،به چشم ميخورد که
هق هق ميزد .طوفان وجودش مرا به آتش کشيد و
آرامم را بر باد داد .من آن دنيل محکم را مي شناختم
که با يک جمله ،همه را ميخکوب ميکرد .
کنارش زانو زدم ،متوجه من نشد ،بت مردانه اش
بيشتر در نظرم فرو ريخت .
دستم را روي دستش گذاشتم و آهسته صدايش زدم
romangram.com | @romangram_com