#نقاب_من_پارت_59


کلافه چنگي به موهام زدم ،آنقدر محکم کشيدم
که احساس کردم پوست سرم هر لحظه ممکنه
کنده شه . اشکهاي بي صداش بيشتر عذابم مي
داد و بدتر از همه سکوتي بود که همه ئ وجودش
رو گرفته بود ،کاش اونم من رو ميزد يا تلافي
ميکرد ،اما هيچي ...اين بيشتر منو خورد ميکرد .
دلم ميخواست دستمال توي جيبم رو بهش بدم
تا اشکهاشو پاک کنه ،اما ميترسيدم بيشتر
يادش بيفته و بدتر بشه .بايد صبر مي کردم تا
دوباره آروم بشه .اما چطور ممکن بود ،ديويد
(ساميار) برادرش باشه ،و دوباره نگاهي به
صورتش انداختم ،دستم بشکنه .رد سيلي رو
صورتش سرخ شده ..چطور همچين کاري کردم .
ودوباره نگاهش کردم ..چطور متوجه شباهت
اون دو تا نشده بودم . ديگه حسابي بهم ريختم
و کم مونده خل بشم .حرفهاشم که مثل شمشير
تيکه تيکه ام کرد ،دختره ئ ديونه .ببين چيکار
کردي که من رئيس نمي تونم حرف بزنم بالاخره
دل به دريا زدم و گفتم :

_واقعا ديويد برادرته !آخه چطوري ؟

پوزخند زد و گفت :

_شناسنامه بدم رئيس ،چرا خودت تحقيق
نميکني ، آدمش رو که داري !!

گيج پرسيدم :

_يعني چي ؟

با عصبانيت نگاهم کرد و گفت :

_يعني بيخيال ،بزار بخوابم .

نفس عميقي کشيد و چشمهاش رو دوباره
بست .و دوباره درگيري ذهن من شروع شد .

romangram.com | @romangram_com