#نقاب_من_پارت_56


_سونيا ،بيا بريم تو .
دنيل :اون هيچ جا با تو نمياد .
_من ميبرمش .
_غلط کردي ،مگه من ميزارم .

داد زدم :

_بسه ،بس کنيد با تو ام ساميار ،خواهش
ميکنم ادامه نده ، من خودم به وقتش برات
توضيح ميدم .

ساميار ديگر چيزي نگفت و من در سکوت
به سمت دنيل رفتم ،که با خشم ما را نگاه
ميکرد ،دستش را دور بازويم سفت کرد و
من را کشان کشان سمت ماشين برد ،در
ماشين را باز کرد و من را به داخل پرتاب
کرد .در مسير جديدي رانندگي ميکرد ،مي
دانستم به خانه نميرويم ..جاده تاريک و
خوفناک به نظر مي رسيد ،در همان حوالي
ماشين را پارک کرد و با خشم پياده شد و
در را بهم کوبيد ،فکرهاي بدي از ذهنم عبور
ميکرد ،اما دوست نداشتم ترسم را ببيند ،
من هم پياده شدم و در را بستم .تا خواستم
حرفي بزنم سوزش زيادي روي گونه راستم
حس کردم ،دستم ناخودآگاه بالا آمد و روي
صورتم نشست . هنوز باور نميکردم ،که گفت :

_بهت من چي گفتم ؟گفتم برو ازش حرف
بکش ،نه اينکه برو تو بغلش !!!

از سوزش دستش نه ،از روي زخم حرفش
اشک در چشمانم پر شد و ديدم تار گشت .

_ببين آقاي نسبتا محترم ،آقاي رئيس ،هر
چي که هستي ،بدون واسه من هيچي نيستي
فکر نکن ازت ميترسم .


romangram.com | @romangram_com